دنیا دار مکافات نیست متاسفانه

حس انتقام دارم ولی دست و بالم بسته اس 

چند روزه پرونده همه اونایی که حالمو بد کردن ،روزگارمو بد کردن تو ذهنم اومده رو ،دوست داشتم می تونستم حالشونو روزگارشونو خراب کنم  ولی واقعیت اینه که نمی تونم ،حالشون اتفاقا خوبه و روزگارشون به کام (جز یکی که اصلا خبری ازش ندارم ) و اینه دار مکافات بودن دنیا ،حرف مفتی که ساختن برای دل خوش کردن 

چرا مهاجرت ؟


تو بعضی از میت آپ ها ،در شروع جلسه همه خودشون رو معرفی می کنن و در مورد علت مهاجرتشون هم می گن .دلایل اغلب اونهایی که از اروپا اومدن  برای من دردناکه ،دردناک از این جهت که یه عالم تفاوت و بی عدالتی رو به رخ آدم میکشه. اینکه محل به دنیا اومدنت چقدر می تونه بین تو و یک نفر دیگه که احتمالا هیچ مزیتی هم به تو  نداره تفاوت بذاره و تو چقدر باید بدویی، چقدر باید از همه چیزت خرج کنی تا به موقعیتی برسی که اونها به راحتیِ آب خوردن بهش می رسن اون هم دهها سال زودتر از تو. یادمه تو یکی از این میت آپ ها  یه دختر پسر اتریشی که تو اوایل دهه بیست زندگیشون بودن گفتن که برای تفریح اومده بودن اینجا و بعد یهو از اینجا خیلی خوششون اومده و تصمیم گرفتن یه چند سالی زندگی تو این سرزمین و با این فرهنگ رو تجربه کنن ،به همین سادگی به همین خوشمزگی!! خیلی از آدمایی که اینجا هستن  هم ( بیشتر چینی ها و ژاپنی ها ) برای بهتر کردن زبان و گذروندن دوره های زبان انگلیسی اومدن.حکایت ما ایرانی ها اما (البته به غیر از دانشجوها ) معلومه،همه خوشی زیادی دلمون رو زده و برا همین دل رو به دریا زدیم ....

ولی همه این ها به کنار، دلیلمون هر چی که هست به نظرم باید آبرو داری کرد جلوی غریبه ها (آبروداری نه برای خودمون که برای کشورمون) و دیروز برام جالب بود و خوشحال شدم که تو جمعی که بودیم و به جز من دوتا ایرانی دیگه هم بودن ،اون ها هم ظاهرا به همین نتیجه رسیده بودن. اینه که من در جواب اینکه چرا اومدم نیوزیلند خیلی شیک گفتم راستش دوست داشتم سبک جدیدی از زندگی رو امتحان کنم و  دیدم با توجه به رشته ام می تونم نیوزیلند رو انتخاب کنم و من هم که همیشه عاشق نیوزیلند بودم اینه که از این فرصت پیش اومده استفاده کردم و الان اینجام !! داستان دوست دیگه ایرانی جالب تر بود که گفت برای گذروندن دوره زبان !!!! اومده و بعد دیگه از اینجا خوشش اومده و مونده و این ها هم هیچ وقت نمی پرسن شما برای یادگیری زبان کشور نزدیک تری سراغ نداشتید آیا ؟

       

کاشکی یادم مونده بود روش چی نوشته!


دیشب خواب می دیدم یه جایی یه نفری نشسته و  یه تعداد آدم که منم توشون بودم یکی یکی میرن پیشش و اون یه کاری باهاشون می کنه مثل باز کردن یک قطعه شاید و بعد اون شخص می میره.اضطراب عجیبی گرفته بودم. نفر آخر بودم تو صف و داشتم به فرار فکر می کردم و همزمان به اینکه حالا این دفعه رو فرار کنی بالاخره که چی ؟نمی دونم چه جوری نوبتم که رسید و کلی ترس از اینکه وقتی اون قطعه رو از روی منم باز کنه چی می شه اومد تو تمام جونم، تونستم از اون موقعیت در بیام و زنده بمونم .  یادمه همه ترسم فقط از رفتن به شرایطی بود که هیچی ازش نمی دونستم .

این گذشت و بعد دوباره دیدم که بی مقدمه و خبر قبلی و بی اینکه اینبار کسی بخواد پیچی رو باز و بسته کنه ! برای یک لحظه مردم و زنده شدم و اون یک لحظه اونقدر آرامش داشت و اونقدر حس خوبی بهم داد که نگو. ذهنم انگار از یه مرزی رد شد یه مرزی که با یه لوح طلایی مشخص می شد و روش چیزی نوشته بود که یادم نمیاد چی بود. از تجربه اون حس حسابی خوشحال شدم و با خودم می گفتم چه خوب اون حس بعد مردن ترس نداره یه جورایی خیالم راحت راحت شده بود...  

21

انگار خودمو چشم زدم چند روز پیش که فکر کردم چقدر اضطرابم کم شده و اصلا نیستش حتی در مواجهه با موقعیتهای جدید. 

از فرداش بی خود و بی جهت دوباره ضربان قلب رفت بالا .سه روزه که بین شش تا شش و ربع صبح بیدار می شم، ساعتو نگاه می کنم بعد قلبم شروع می کنه تند تند زدن. هی غلت میزنم تا ساعت هفت و نیم بشه و از جام پا شم. نمی دونم چرا نه می تونم بخوابم نه درست درمون بیدار بشم و به کارهام برسم.

برای کمک به پروسه کاریابی با یه سازمان دولتی صحبت کردیم و نا خواسته افتادیم تو یه پروسه مسخره و رو اعصاب ،هفته ای چهار روز باید دو ساعت برم تو یه جلسه هایی که فقط نیم ساعت آخرش مفیده که در مورد قر و اطوار و فرهنگ کاری اینجا حرف می زنن. یک ساعت و نیم اول دو نفر میان لقمه های جویده شده را می ذارن دهن جماعت در جستجوی کار.یعنی این دوستان عزیز انگاری که خودشون خسته میشن تو سایتها دنبال کار بگردن ،این سازمان این کار و انجام می ده و دنبال کار می گرده و هر روز صبح میاد آگهی هارو می خونه و هر کی کاری به دردش می خورد یه کپی ازش می گیره که بره اپلای کنه. یعنی این کارو خودشون انجام نمی دن !!!! همون روز اول خواستم برم انصراف بدم ولی اول اینکه نمی دونم آیا اثر منفی تو پرونده ام داره یا نه بعد هم از این موقعیت یکی برای نظم دادن به روزهام دارم استفاده می کنم (قبل شروع این کلاسها هر کاری می کردم نمی تونستم صبحها سر یه ساعت بیدار بشم )دوم هم برای تمرین لیسنینگ زبان و سوم هم برای بودن تو یک محیط صد در صد کیوی که البته سختی ها و جذابیهای خودش رو داره. اصلا تیکه ها و شوخی هایی که می کنن برام قابل فهم نیست.ولی این همون موقعیتیه که خیلی دوست داشتم توش باشم تو یه محیط خاص خاص خودشون و حالا با این حاشیه ها بازم خوبه...



مهمونی ناهار آخر سال


امروز مهمونی ناهار آخر سال سنت جان بود ،برای تمام نیروهای داوطلب منطقۀ North Shore و همین طور مدیرها.

ما هم دعوت بودیم و رفتیم.اولش ، شاید تا پنج دقیقه، بودن تو یه همچین جمعی سخت بود و فکر کردم دو ساعت رو چه جوری باید بگذرونم ولی خوب خیلی زود اوضاع خوب شد .

تجربه جالبی بود، مثل اینکه یه نفر رو بیارن تو عروسیهای ما ، اون هم بدون هیچ توضیحی  .تو تجربه قبلی ،مهمونی اون شرکت کننده های مسابقه آشپزی، من و دوستم ناظر بیرونی بودیم ولی امروز جزء مهمونها بودیم و اوضاع فرق می کرد ،در هر صورت خیلی خوب بود، اغلب این آدمها اینقدر خوش برخورد هستن که نذارن احساس غریبی کنی و یه چیزی پیدا می کنن که باهات حرف بزنن . ساکت تر از اونی که تو خیلی از مهمونی های خودمون هستم  نبودم ! همون اول هم که تو شش و بش انتخاب جای نشستن بودیم ،پُل دعوتمون کرد سر میز خودشون و خیالمون رو راحت کرد.

مدل پذیرایی ناهار هم جالب بود ،هر میز به ترتیب دعوت میشد برای کشیدن غذا و بعد از خالی شدن دور میز پذیرایی ،گروه دیگه دعوت میشدن، اینه که از هیاهو و شلوغی مدل عروسی های ما !!! موقع شام خبری نبود .

دیگه اینکه برای اولین بار پاولُوا رو هم امتحان کردم معروفترین دسر نیوزلندی که البته انگاری استرالیایی ها هم می گن مال اونهاس .این دسر هم ظاهرا به افتخار خانم آنا پاولوا ،بالرین روسی به این اسم در اومده !

دسر فوق العاده ای نیست ولی خوشمزه است ،جایی باشه دوباره می خورم  

در مورد لباس پوشیدن تو یه همچین جمعی برای موارد بعدیهم اوضاع و احوال دستم اومد.البته اینجا بابه که در موردنوع  لباسی که باید پوشید بپرسی و اصلا چیز عجیبی نیست ولی خوب دیدن و نتیجه گیری عملی کاربردی تره .