دیشب خواب می دیدم یه جایی یه نفری نشسته و یه تعداد آدم که منم توشون بودم یکی یکی میرن پیشش و اون یه کاری باهاشون می کنه مثل باز کردن یک قطعه شاید و بعد اون شخص می میره.اضطراب عجیبی گرفته بودم. نفر آخر بودم تو صف و داشتم به فرار فکر می کردم و همزمان به اینکه حالا این دفعه رو فرار کنی بالاخره که چی ؟نمی دونم چه جوری نوبتم که رسید و کلی ترس از اینکه وقتی اون قطعه رو از روی منم باز کنه چی می شه اومد تو تمام جونم، تونستم از اون موقعیت در بیام و زنده بمونم . یادمه همه ترسم فقط از رفتن به شرایطی بود که هیچی ازش نمی دونستم .
این گذشت و بعد دوباره دیدم که بی مقدمه و خبر قبلی و بی اینکه اینبار کسی بخواد پیچی رو باز و بسته کنه ! برای یک لحظه مردم و زنده شدم و اون یک لحظه اونقدر آرامش داشت و اونقدر حس خوبی بهم داد که نگو. ذهنم انگار از یه مرزی رد شد یه مرزی که با یه لوح طلایی مشخص می شد و روش چیزی نوشته بود که یادم نمیاد چی بود. از تجربه اون حس حسابی خوشحال شدم و با خودم می گفتم چه خوب اون حس بعد مردن ترس نداره یه جورایی خیالم راحت راحت شده بود...
چه خوابهایی می بینی تو دختر!!!
بله بله