چند وقتیه یک مسابقه رقص یکشنبه و دوشنبه های هر هفته پخش میشه 

مسابقه به این صورته که آدمهای معروف که لزوما اهل رقص و این حرفها هم نیستند هر کدام با یک مربی تمرین می کنند برای اجرای هر هفته و دوشنبه شب هم یک نفر بنا بر رای داورها و رای مردم حذف میشه تا اینکه بلاخره فینالیست این فصل معلوم بشه 

برنامه پر زرق و برق و مفرحیه و چند تا نکته جالب ترش هم کرده 

یکی اینکه دو تا از شرکت کننده ها ایرانی بودند که البته هر دو حذف شدند.

حالا معروفیت این دو تا خانوم ایرانی چیه الان می گم براتون 

یکی از این خانوم ها که اتفاقا  زیباست و قیافه دلنشینی داره دلیل معروفیتش پوله... 

اوایل که اومده بودیم اینجا تو یکی از برنامه های پیاده روی با یه خانوم نیوزیلندی صحبت می کردم که وقتی فهمید ایرانیم گفت گیلدا رو میشناسی ؟!که خوب جوابم منفی بود . برام تعریف کرد که آره گیلدا خانوم با خواهرش اومدن نیوزیلند و گیلدا اینجا با یک آقای بسیار ثروتمند نیوزیلندی ازدواج کرده که ظاهرا خیلی هم سر و صدا کرده ( از اون روز زیاد گذشته و جزئیات یادم نمیاد ) بعد گذشت و یه شبی در عوض کردن کانالهای تلویزیون قیافه شیرین و شرقی خانومی در یک برنامۀ در حال پخش کنجکاوم کرد و متوجه شدم بله ایشون همون گیلدا خانوم هستند ،برنامه از این مدل ریالیتی شوهای تلویزیونی بود که زندگی روزانه و کارها و فعالیتهای خانومهای ثروتمند را نشون میده !!! و در کشورهای زیادی هم انگاری ساخته میشه اینقدر که این مدل برنامه عجیب و دوست نداشتنیه برام وجود هم وطنی خوشگل هم باعث نشد که نگاهش کنم ولی بالاخره گیلدا خانوم رو دیدم .

حالا گیلدا که با اون برنامه کلی معروف تر هم شده بود جزو یکی از رقصنده ها بود که متاسفانه اولین نفری بود که حذف شد در صورتی که خیلی از شرکت کننده ها ضعیف تر بودند ولی با تحلیل اینجانب قضیه اینجوری بوده که رفتار بی تفاوت ، یه کم از بالا و سرد این خانوم باعث شده که اولین نفری باشه که رای نیاره....

دومین خانوم ایرانی خانوم نازنین خانجانیه که یک دختر جوان ورزشکار و بسیار خوش هیکله ( من اطلاعات بیشتری در مورد قابلیتهاش ندارم اینه که فقط دیده هارو می نویسم )

این خانوم رو هم اولین بار در یک شوی تلویزیونی دیدم. من که برای محک لیسِنینگم یک برنامه ای را انتخاب کرده بودم که سخت باشه، با دیدن این هم وطن تا آخر پای اون سری از برنامه نشستم.

 اون برنامه هم از اون مدلهایی است که اگر کتکم هم بزنند دوباره تماشا نمی کنم ولی خوب وجود نازنین که اینجا به اسم نَز میشناسنش باعث شد برنامه رو تا آخر ببینم. 

برنامه چی بود؟ این بود که یک آقای پولدار ، خوشتیپ و همه فن حریف به دنبال کسی بود برای به اشتراک گذاشتن این همه امتیاز 

بعد نمی دونم شاید حدود بیست تا دختر دم بخت هم اومده بودن برای مشترک شدن و طی مراحلی این آقا هر جلسه از بینشون یک نفر را حذف می کرد تا یک نفر خوشبخت! بمونه و خودش  

نَز تو اون برنامه جزو دو نفر آخر بود که خوب نفر آخر نشد ولی کلی معروف شد و اومد رو جلد مجلات زرد این ور دنیا 

تو این برنامۀ رقص کارش عالی بود و حذفش همه رو شوکه کرد که خوب این نشون دهنده همون داستان معروف اینجاس که برای رسیدن به هرچی باید دایره دوست و رفیقات زیاد باشه. که خوب با توجه به شهرت بقیه شرکت کننده ها ( مجری تلویزیون ، گوینده اخبار ، ورزشکار ....) این هموطن ما حرفی برای گفتن نداشت ولی این باعث نشد که روزنامه مقاله ای ننویسه بابت ناحق بودن حذف شدن ایشون ( بله معتبرترین روزنامه نیوزیلند اینگونه اخبار هم دارد )

و اما نکته جالبتر دو تا دیگه از شرکت کننده ها هستن 

شما تصور کن تو کشور خودمون مسابقه رقص- نه اون که حرامه- مسابقه خوانندگی برگزار بشه و مثلا آقای ل ا ری ج ا ن ی هم بره شرکت کنه !!! میشه اصلا تصور کرد سیاست مداران عصا قورت داده ما رو در چنین وضعیتی ؟!!!

حالا این جا یکی از شرکت کننده ها رئیس حزب اَکته تو پارلمان که هر هفته میاد با یه بلوز شلوار برق برقی تن و بدن می جنبونه و فرداش هم میره سر صندلیش تو پارلمان میشینه و مملکت رو اداره می کنه 

یکی دیگه هم یک خانومیه که او هم عضو پارلمانه و تو سن و سالیه که مردم سرزمین من اعتقاد دارن زن تو اون سن خیلی وقت پیش باید دل از دنیا کنده باشه و به فکر آخرتش باشه ولی این خانوم سیاستمدار باهفت تا بچه ! و همه چروکهای روی صورتش هر هفته میاد می رقصه و جالبه که هر هفته هم بهتر میشه ....

همین زیاده عرضی نیست فقط دوست داشتم در مورد این برنامه و این نکته آخرش که زمین تا آسمان با فرهنگ سرزمین من متفاوت است بنویسم...

14 مارچ

در سرزمین جنوبی گذرمان به بیمارستان نیفتاده بود که دیروز افتاد.

البته یک باری تا چند قدمی میز پذیرش رفته ولی راهمان را کج کرده و برگشته بودیم. 

جریان چه بود ؟ جریان این بود که برای خواب آماده شده بودم که ناگهان حس حمله قلبی سریع الوقوعی بهم دست داد ،درد و سنگینی در قفسه سینه و دست چپ.

 خلاصه از همسر اصرار از من انکار، آخر سر من تسلیم شدم و روانه بیمارستان شدیم. در مسیر،هوایی که به سرم خورد بهترم کرد و دم در بیمارستان دیگر خوب خوب بودم. با توجه به ساعت ،یک نیمه شب، و خوابی که بر من مستولی شده بود و با توجه به حساسیتی که این جماعت نسبت به کلمه درد قفسه سینه دارند فرار را بر قرار ترجیح دادم.

دیروز ولی از خواب که بیدار شدم دیدم نمی توانم از جایم بلند بشوم بس که اتاق دور سرم می چرخد. مدتی با وضعیت کلنجار رفتم تا از تختخواب بیرون آمدم ، اتاق هم با من میامد و می رفت، مجبور بودم برای راه رفتن در و دیوار را بگیرم تا سمت هال آمدم و پرده ها را برای دختران جدیدم که به نورِ زیاد علاقه مندند کنار زدم ولی دیدم  انگاری باید دوباره دراز بکشم ،دراز کشیدم اتاق هم دور سرم می چرخید و این بار خیس عرق هم شده بودم به این فکر کردم که بلند بشوم صورتم را بشورم ،موها را شانه کنم شاید سر حال آمدم، در شش و بش این هم بودم که به همسر زنگ بزنم یا نه؟ که به این نتیجه رسیدم که نه! با همین وضعیت در و دیوار گیری روزگار می گذرانم تا عصر.

صورت را که شستم حالم خراب تر شد ،لرزش دست و تهوع شدید هم اضافه شد طوری که فقط توانستم دم در حمام بنشینم.حالم بدتر میشد و من پشیمان که چرا به همسر زنگ نزدم خلاصه سُرسرکی تا دم تخت آمدم و با سختی موبایل را برداشتم، فکر می کردم بگذارم صدای نفسها آرام تر بشود ضعف از صدایم برود بعد زنگ بزنم ( همچین آدم با ملاحظه ای هستم من ، بلههه )  که ترسیدم بدتر بشوم و نتوانم تماس بگیرم.زنگ زدم، با تمام تلاش برای نرمال نشان دادن صدا، همان کلمه اول حال و روزم را لو داد. 

بیست دقیقه بعد ه..رسید، به سختی لباس عوض کردم و با همان موهای پریشان راهی بیمارستان شدیم ( البته  این بین vomiting که اتفاق افتادT اوضاع خیلی بهتر شد )

در اورژانس بیمارستان یک نفر جلوتر از ما بود،بعد از آن شخص ما پذیرش شدیم و فرم پر کردیم .همان پرستاری که پشت میز پذیرش بود نبضم را هم گرفت و یک فرم مفصل تر هم داد برای پر کردن در همین بین یک پرستار دیگر با بند و بساط و تجهیزات آمد و یک سری سوال ازمن کرد، فشار و نبضم را گرفت و گفت لبخند بزن ، زبانت را در بیار!!  انگشت من را دنبال کن و این دست قرطی بازیها .بعد هم گفت  سرگیجه خیلی بده ولی هر چی که هست از سکته بهتره که تو سکته نکردی !!!

آن زبان در آوردنها و مسخره بازیها هم برای چک کردن همین مورد بود. یک قرص هم برایم آورد که اوضاع احوالم را بهتر بکند و یک برچسب سبز هم زد روی پرونده ام که بعدا متوجه شدیم این برچسب به دکتر نشان میدهد این شخصِ سبز رنگ موقعیت اورژانسی خطرناک ندارد و بخت برگشته می تواند منتظر بماند تا بقیه الویتها ویزیت بشوند.

اینجا در اورژانس سیستم پذیرش بر اساس زمانی که بیمار مراجعه کرده نیست و بر اساس الویت بندی مریضِ بد حال ( این را هم پرستاربا معاینه تشخیص میدهد)خانم باردار و افراد مسنه و هزار جا هم تابلو زدند و از صبر و تحمل بقیه تشکر کردند و از اینکه این را درک می کنند که اولویت با مریض بدحالتره .


خلاصه اینکه یک ساعتی منتظر ماندیم تا دکتر صدامون کرد، خودش را معرفی کرد و یک مقدار حال و احوال و اینکه اهل کجایید خودش اهل کجاست و...بعد هم معاینه. 

دکتر متولد آفریقای جنوبی و اصالتا لبنانی بود یعنی پدر مادرش لبنانی بودن ولی به خاطر زندگی بهتر به آفریقای جنوبی مهاجرت کرده بودند .آنجا هم که آن جور، این دکتر ما مهاجرت کرده بود نیوزیلند.

هر مرحله از معاینه و هر عملی که قرار بود انجام بشود اول برام توضیح می داد و علتش را می گفت 

سرگیجه دلایل مختلفی دارد مثل مشکل قلبی ، سکته مغزی ،مشکلات گلو !!! و گوش 

که همان طور که حدس می زدم مشکل من همان مورد آخر بود

دکتر عزیز هم از همان اول گفت مشکل تو از گوشِت هست ولی من باید برای موارد دیگر مطمئن بشوم که یک سری ادا اطوار هم اینجا در آوردم و دائم هم یاد دکتر نازنینی در ایران بودم که وقتی مشابه این مساله برام پیش آمده بود و یک دکتر متخصص هم تشخیص اشتباه داده بود ، با توجه که چندین بار تبحر و دقتش ثابت شده بود پیشش رفتم و او هم با معاینه های دقیق و مشابه همین تشخیص را داده بود ....

خلاصه اینکه باز این گوش ما دردسر درست کرده و آن سرگیجه و حال خراب نتیجه به هم ریختن سیستم گوش داخلی بوده که این بار در چندین ساعت اول بسیار علائم شدیدی داشت 

دکتر (طبق روال اینجا ) برای دکتر خودم هم گزارش نوشت و سیر تا پیاز را برایش گفت حتی اینکه مراجعه به بیمارستان همراه چه کسی بوده و اینکه به من توصیه کرده در صورت بدتر شدن اوضاع چه کارهایی بکنم و در اسرع وقت هم از دکتر خودم برای پیگیری وقت بگیرم ....

از دیروز خوردن قرص را شروع کرده ام و احتمالا تا سه چهار روز باید خوب بشوم ....

قبل خواب هم مِن بعد کرم ضد آفتاب می زنم

در خانه راه می رفتم که احساس سرمای نصفه نیمه ای بر آنم داشت که آن ژاکت طوسی تو کُرکی را هم برتن کنم. همین طورباز در حال راه رفتن بودم که آفتاب ملس پاییزیِ افتاده بر گوشه تختخواب، بدجوری هوس انگیز به چشم آمد و تا به خودم بیایم در آن افتاب مطلوب دراز کشیده بودم، با ژاکت طوسیِ تو کرکی بر تن .

همین طور که آفتاب حس خوب را در جانم میریخت بر آن شدم که به زیر لحاف گرم و نرم بخزم و قبلِ آن هم گوشه پنجره باز مانده را ببندم....

لحاف نرم ،آفتاب گرم ، خستگی نصفه نیمه از روز قبل همه بردنم به یک خواب عمیق که قرار نبود اتفاق بیفتد. 

تا اینجای ماجرا هیچ ایرادی که ندارد هیچ ، خیلی هم عالیست .اما در گیر و داری که اینجانب با یک عدد ژاکت ضخیم در زیر لحافی  ضخیم تر در زیر آفتابی ملس خوابیده بودم این آفتاب ملس طبق روالی که در این سرزمین بس بدیهی است تبدیل شد به آفتاب تموز. 

باز این هم ایراد ندارد، ملس بشود تموز ، ایراد کجاست ؟ ایراد آنجاست که من در این جهنم ایجاد شده دچار آن حالتی شده بودم که گویا به آن می گویند بختک!!

خیلی ساده ،نمی توانستم بیدار بشوم !!!

تمام تلاش خود را می کردم که بلکه پلکهایم را که گویی وزنه هایی چند کیلویی به آن ها وصل است را  باز کنم ولی نمیشد. 

چندین بار تمام توانم را گذاشتم که چشمها را باز کنم و از آن کوره ای که  گرم تر و گرم تر میشد فرار کنم ولی اگر هم موفق میشدم ، فقط ثانیه ای چشمم به نور کورکننده اتاق می افتاد و باز بسته میشد و این در حالی بود که از یک طرف احساس می کردم اگر زودتر بیدار نشوم شعله ور میشم و از طرفی در خواب میدیدم که در همین وضعیت و در جدال و تلاش مذبوحانه هستم برای باز کردن چشم و فرار از آفتاب سوزان ولی در اتاقی از یک آپارتمانی که مشترکا با شخص دیگری اجاره کرده ایم و آن شخص کیست ؟ کسی که من حدود شانزده سال پیش با او قهر کردم و از آن زمان هم دیگر ندیدمش ...حالا در خواب به همه دردهایم ( ناتوانی در بیداری و سوختن و...) این هم اضافه شده بود که چقدر بدشانس هستم  که آمدم این سر دنیا بعد آن شخص مزبور هم درست  آمده همین جا که هیچ ، هم خانه هم شده ایم !!! (جالب است که در بیداری به آن شخص فکر هم نمی کنم )

تازه پسرک  آن دوست سابق  ( در عالمِ واقع فرزندش دختر است گویا) هم در همان اتاقی که من در حال تقلا بودم خوابیده بود و دردوران نقاهتِ  حادثه ای بود که برایش اتفاق افتاده بود. حادثه ای که برای پسرک اتفاق افتاده بود را هم این گونه خبردار شدم که  در حیاط پشتی خانه با چشمان بسته با شخصی رو برو شدم ( در خواب بلند میشدم و راه میرفتم فقط چشم هایم را نمی توانستم باز کنم ) که او جریان را برایم تعریف کرد. از قرار هواپیماهایی که برای جاسوسی به آن منطقه می آمدند!!! یک تعداد وسیله در همین راستا ،داخل دیوار جاسازی کرده بودند که پسرکِ دوست سابق در حال ور رفتن با یکی از آنها دچار سانحه شده بود!!! اینها را همان آقایِ حیاط پشتی به زبان انگلیسی برایم تعریف  کرد و در آخر هم با عصبانیت  از اینگونه اعمال جاسوسی و ضد انسانی گفت : what a get out shit !!!

خوشحال بودم که لااقل بین این همه عذاب یک فحش جدید یاد گرفته ام و از این به بعد در مواقع عصبانیت از این اصطلاح جالب! استفاده می کنم

 که خوب این اصطلاح وجود خارجی ندارد !!! 


سرتان را درد نیاورم، بعد از یک ساعت بودن در چنین وضعیت عذاب آوری  با سردرد شدید ، حال خراب و صورت داغ و قرمز (در حدی که از دیدنش در آیینه شوکه شدم ) بیدارشدم ...

خلاصه اینکه یه چرت نیمروزی تو آفتاب ملس و تختخواب نرم نیارزد به این همه کش و قوس ، این شرایط جذاب را دیدید راهتان را کج کنید و بروید پی کارتان 

 مگر اینکه هوای سرزمینتان  هوایی پایدار باشد 

 

مدتهای طولانیست که دیگر به گذر روزها و شمردن آنهایی که در این سرزمین گذشته اند کاری ندارم ولی دیشب نمی دانم سر چه موضوعی این روزها را شمردم و جالب بود که شب قبلش شده بود" سه سال و سه ماه و سه روز" که اینجاییم... 

تا چهارسال و چهار ماه و چهار روز ( به شرط حیات )  باز کاری به کار شمارش روزها نخواهم داشت !

آره اینجوری بوده...

 روزی که آفریده می شدم خداوندگار به فرشته خود فرمود در سرنوشت این بندۀ ما مقرر سازید که به هر کجا از آن جهان خاکی ،که به زودی فرستاده خواهد شد ، قدم گذاشت همزمان در دل و ذهن یکی از همسایگان تمنای ساختن خانه یا بازسازی آن ظهور کند، ما بر آنیم که این بنده ما حتی اگر به دورترین نقاط آن سیاره هم سفر کرد از صدای فِرز برقی  در امان نباشد ، فرشته پرسید پروردگارا فرز چیست ؟ باری تعالی پاسخ داد شما کاریت به آن نباشد ، فقط هر چه را گفتم بنویس و فرشته نوشت.

خداوند عز و جل سپس دوباره فرمود تا یادمان نرفته اضافه کنید که حساسیت این بنده  به  صداهای ناخوشایند نسبت به سایر همنوعانش بیشتر باشد به عبارتی سِت پوینت پوکیدن اعصابِ  این طفلمان را روی دسی بل های پایین تر بگذارید.

فرشته، کلافه زیر لب غرغرکنان پرسید دسی بل چیست ؟ ست پوینت دیگر چه صیغه ایست؟! ولی با نگاه چپ چپ خداوندگار ساکت شد و این بند را هم به پرونده اضافه نمود. 

   و اینگونه شد که این بنده سراپا تقصیر به هر کجا از این کره خاکی قدم می گذارم سریعا میل به تخریب یا نوسازی در دل یکی از همسایگان شکوفا می شودو بنده هم باشنیدن این صداهای منحوس که اتفاقا در زندگی مان هم همان طور که شرحش رفت مقدر شده که زیاد باشد، بسیار بسیار بهم می ریزم .

چند روزیست اما، با شنیدن این گونه صداها چون دیگر می دانم که پیشانی نوشت را نمی توان تغییر داد، به نوشیدن دمنوش سنبل طیب روی میاورم به امید آنکه شاید کمی  افاقه کند.

 آن فرشتۀ فلان فلان شده هم که از بی محلی و اخم و نگاه چپ چپ خداوندگار خود پریشان و سخت دلگیر بود ولی زورش به او نمیرسید از لجش در زیر پرونده اینجانب سرِخود و تنها از روی حرص نوشت :به محض آنکه میسر شد، او را به جایی از آن کره خاکی بفرستید که علاوه بر فِرز ( این کلمه را با غضب نوشت ) مجاورانش تمایل وصف ناپذیری هم به زدن چمنهای منازل خود داشته باشند...

 فرشته که نمیدانست فرز چیست (و ایضا ست پوینت و دسی بل) اما  چون همسرش مسوول چمن زنی باغهای بهشت بود خوب میدانست که چه عذابی را  به پرونده این بنده حقیر اضافه کرده است !!!!