خیلی هم عالی البته

همین صبحی که برمیگشتم خونه دیدم یه موتوری با لباس فرم و دم و دستگاه با یه شانتولمانی که پشت موتورش روشن خاموش میشد دم در یه خونه ایستاده ، اول فکر کردم پلیسه بعد دیدم اوا پلیسه چرا سرشو کرده تو سطل آشغالِ مردم !! پشت لباس آقای مشکوک به پلیس بودن رو که خوندم دیدم نوشته Recycle Auditor.

حالا دقیقا ایشون وظیفه شون چیه یه وقت که حال داشتم سرچ می کنم ولی فقط اینکه اینجا همچین آشغالت رو هم هر طور که دوست داری نمی تونی بریزی دور در غیر این صورت یا آشغالهارو میذارن برای خودت !! یا جریمه ات می کنن .

مثلا چند وقته که قانون گذاشتن چیزهایی که انداخته میشه تو سطل ریسایکل که شامل پلاستیک قابل بازیافت ، شیشه ، فلز و کاغذه نباید تو کیسه های پلاستیکی باشه ، اگر باشه سطل رو خالی نمی کنن . شما حالا باید زحمت بکشی اون پلاستیکها رو که بازیافت نمیشه جمع کنی و تحویل جاهایی بدی که این قبیل پلاستیک هارو جمع می کنن که همه سوپرمارکت ها و فروشگاههای بزرگ یه بین های بزرگی گذاشتن برا همین کار.

آشغال باغچه و گل و گیاه و... رو هم نمی برن ، دوست ندارن لابد 

هر کی از این آشغالها داره باید زنگ بزنه جای مربوطه بیاد ببره 

کیسه آشغال سنگین رو هم نمی برن ، چون اون بنده خدایی که کیسه هارو بر میداره هم عضوی به نام کمر داره ....

پارچه و وسایل الکتریکی ،... هم همه داستان دارن

و با این قر و اداها دیگه وجود Recycle Auditor چیز عجیبی نیست

یکی دوهفته به برگشتنم مونده بود که برنامه شون جور شد وبرای دیدنم اومدن خونه مامان و بابا

هوا سرد بود ،زمستون چند روزی بود که یادش افتاده بود خودی نشون بده 

با شال و کلاه و ژاکت و پلیور و یه گلدون سیکلمه خوشگل رسیدن 

زیر کاپشن گرم و نرمش یه ژاکت خیلی قشنگ پوشیده بود، از اون طرح هایی که خیلی دوست دارم 

گفتم ژاکتت چه قدر خوشگله عمو. دیدم بلند شد و ژاکتش رو درآورد و داد بهم و گفت بیا مال تو ،از من انکار و از اون اصرار، بالاخره ژاکت شد مال من. 

بعدش تا بعد از ظهر همه اش خنده و شوخی بود و خاطره گفتن 

موقع رفتن ،کفشش رو که  می پوشید گفتم کفشت چه شیکه عمو ! به مامانم گفت خانوم یه دمپایی واسه من بردار بیار ....خندیدیم

خداحافظی کردیم ،آرزوهای خوب کردیم ،رفتن... 

حالا اون ژاکت توی کمدم روی چوب رختی آویزونه ،منتظرم که هوا سرد بشه و بپوشمش 

حالا اون ژاکت شده یه یادگاری عزیز 

یه یادگاری از کسی که فکر نمی کردم اینقدر ناگهانی و زود بره ....



اینطوری

خدارو شکر که درگذشت نابهنگام عالم عالیقدر، آقای هاوکینگ ، با چهارشنبه سوریمان مقارن شد و اینقدر سرگرم آپ کردن رقصهای لزگیمان در کوی و برزن هستیم که یادمان رفت عکسهای پروفایلمان را به عکس آن مرحوم تغییر بدهیم و نصایح مادر بزرگ یا عمۀ کوچکمان را در دهان آن تازه درگذشته فرو نماییم و صفحه مان را به آن سخنان پر مغزِمنسوب به ایشان مزین کنیم 

این چه حالیست ؟

خوشحالم ؟ ناراحتم ؟ متعجبم؟

هر سه!

خوشحالم. چیزهایی را که فکر نمی کردم داشته باشم دارم ، نوشته هایی که فکر نمی کردم باشند ، هستند .سه چهار سالی پنهان شده بودند داخل  یک فایل ،داخل یک پوشه،داخل یک هارد، توی یک کارتن، توی یک خانه...

کم هستند ولی هستند . این رو نشان دادنِ ناغافل و تصادفی در این جمعه آفتابی ، دلچسب بود و غافلگیرکننده. پس خوشحالم.

ناراحتم .دلیل این حس را نمی دانم ولی ناراحتم. شاید اگر بنشینم و کنکاش کنم دلیل این دل گرفتن هم واضح بشود ، ولی نمی خواهم چیزی بدانم .بازی سرنوشت در این چند سال گذشته را- فکر کنم که -دوست داشته ام ،شاید اگر نبود بهتر بود، شاید زندگی مستقیمم اگر همان طور در مسیر می ماند بهتر بود ،امن تر بود، بی دغدغه تر بود و مسلما متفاوت بود ولی با همه اینها پشیمان نیستم ...ناراحتی امروز و دلایلش را هم رها می کنم. 

متعجبم . حال و هوای نوشته ها متعجبم کرد چون متفاوت بود چون روزگار همین است در حال گذر و تغییر. حتی نوع بیان احساسات و ابزار ابرازشان هم تغییر می کند...

در مورد این حس هم نمی خواهم بیشتر دقیق بشوم 

پس فقط : من خوشحالم ،خوشحال از خواندن جملاتی که قشنگ بودند و دلچسب و عاشقانه...


"پس بخند! برایش بخند تا با صدای خنده های تو آرام بگیرد بانو"

امنیت

شنبه شب یه فستیوال چینی تو یکی از پارکهای بزرگ اینجا برگزار بود، سال اولی هم که اومده بودیم رفتیم این فستیوال رو .ولی اون موقع و فکر کنم دو سالِ بعدش  جای دیگه برگزار می شد.

چند تا خیابون منتهی به پارک رو بسته بودن برای عبور و مرور راحت عابرین ، چون در حالت عادی این شهر این همه عابر نداره .

خلاصه بازار مکاره ای به راه بود و جاهای مختلف هم بساط موسیقی و...

یکی از این گروههای موسیقی  به واسطه صدای انکرالاصوات خواننده اش !!! توجهم رو جلب کرد و رفتم وسط جمعیت نشستم تا هم لذت ببرم از هنرش و  هم اون لحظات ملکوتی رو ثبت کنم.

هنرنمایی خانوم خوش صدا تموم شد و من هم بلند شدم رفتم پیِ دیدنِ بقیه هنرنمایی ها ،نمی دونم فکر کنم حدود یک ربعی گذشته بود که اومدم موبایلم رو بذارم تو کیفم که دیدم کیفم نیست! 

جالبه اولین چیزی که به نظرم رسید به یاد داستانهای شنیده شده در وطن این بود که موقعی که من حواسم نبوده تو این شلوغیها یک نفر بند کیفم رو پاره کرده و برده  و منم چون کیفم سبک بوده متوجه نشدم !!!

خلاصه هراسان و در حال حدس زدنِ احتمالات ، مسیر اومده رو برگشتیم و نهایتا به همون جایی که مدهوش اون نوای آسمانی شده بودم رسیدیم و دیدم کیف نازنینم همون جایی که نشسته بودم روی زمینه ! 

شادمان و خندان کیف رو برداشتم و محتویاتش رو چک کردم ،همه چی سر جاش بود

الان میبینم که چه کار خوبیه این جماعت وقتی یه چیزی یه جایی افتاده بهش دست نمیزنن و میذارن همون جا بمونه تا اون بنده خدای مال گم کرده بیاد و برش داره و سرگردون کوی و برزن نشه