از کاشان تا اوکلند

تو سفری که این بار به کاشان داشتم متوجه شدم که به جز گلاب و عرقیات ، باقلوا هم از سوغاتهای این شهره

طرفهای غروب که تو یه کافی شاپ باقلوا و چایی سفارش دادم دیدم که عجب باقلواییه باقلوای این شهر

آدرس بهترین قنادی رو از یه عتیقه فروشی کنار سرای عامری گرفتیم ، سراغش که رفتیم با اینکه اول غروب بود بسته بود.تو راه برگشت  از یک رهگذر دوباره سراغ یه قنادی خوب رو گرفتیم ،جای دیگه ای رو معرفی کرد، این یکی باز بود.

داخل شدیم و گفتیم که باقلوا می خوایم ، راهنمایی شدیم به قسمت عقب تر فروشگاه و با باقلوا و چایِ عسل و زعفرون و روی گشاده و لبخند و خنده و شوخی پذیرایی شدیم.

اوایل سفر بود و مطمئن نبودم که در طول دو ماه باقلواها با کیفیت میمونن یا نه، فقط سه تا جعبه کوچیک خریدم ...

باقلواها رفتن تو فریزر و بعد دوماه اومدن اینجا ، همچنان تازه و خوش عطر و خوش طعم 

یکی از باقلواهارو سوغات دادم به ماگدا وقتی داشت حدس میزد که تو جعبه چی هست و گفتم باقلوا از خوشحالی بغلم کرد! گفت که عاشق باقلواس و حتی یکی دو روز پیش رفته رستوران ترکی برای خرید باقلوا که  تموم کرده بودن. 

شبش بیرون که بودم دیدم برام پیغام داد که الان بعد شام من و مایک اولین باقلوامون رو خوردیم و هردوتامون عاشق مزه اش شدیم ( باقلوای ایران رو نخورده بودن قبلا) 

امروز طرفهای ظهر که اومد پیشم و من از مهمونی شب قبلشون پرسیدم توی تعریفهاش گفت من هفته پیش به مایک گفتم که می خوام باقلواهارو برای مهمونی یکشنبه شب نگه دارم و دیشب برای مهمونام اوردم ( شش تا مهمون داشت ) می گفت همشون کیف کردن و خیلی دوست داشتن مزه اش رو می گفت خوشحال شدم که همه اش روخودمون نخوردیم و نگه داشتم برای مهمونی ... 


حالا این رو گفتم که بگم واقعا برام جالب بودو ارزشمند این همه تشکر و به اشتراک گذاشتن حس خوب بابت یه هدیه کوچیک

بعدهم  این که کلا  این ور آبیها خیلی بلدن از چیزهای کوچیک نهایت لذت رو ببرن 

و مهمتر از همه اینکه چطور میشه تعدادی باقلوا رو که بنده شخصا در سه روز تمام می کنم این همه مدت نگه داشت !!!

و نهایتا  اینچنین بودکه طعم باقلوای کاشان رو به افرادی از سرزمینهای نیوزیلند ،انگلیس ،آفریقای جنوبی و زیمباوه چشاندم 

آخه آناناس و خیار و مایونززززز!!!!

همین الانه که داشتم اینجا می نوشتم خانوم صاحبخونه مسیج زد که هستی می خوام برات سالاد بیارم ؟ گفتم هستم 

خلاصه کیسه به دست اومد و ظرفهای داخلش رو تحویل داد و در مورد هر کدوم هم توضیح. گفت خواستم قبل اینکه چیزی درست کنی و بخوری اینارو بهت بدم تا دیگه مجبور به آشپزی نباشی. دیگه نگفتم عزیز دلم من اگه اینقدر گرین بودم که ناهار هویج رنده شده با آبلیمو ، بروکلی بخار پز با سس ماست و سیر بخورم که خوب بود که ، مشکل نداشتم که ، هی برای شروع رژیم و ورزش امروز فردا نمی کردم که 

بازم نگفتم چه خوب بوی غذای من نیومده بالا و متوجه نشدی پیش پای شما مرغ رو سرخ کردم تو کره و زعفرون و با گوجه سرخ شده و برنج نوش جان کردم که این دم آخری قبل رژیمی که خدا بخواد تو این چند روز شروع میشه، خوش بگذره 

آهان !همراه موارد ذکر شدۀ بالا یه معجونی هم بود که cucumber mold نامیده می شودو طوری که گفته شد شامل خیار ، ماست ،ژلاتین !! ، آناناس !!!!! و مایونز  می باشد.همین پیش پای شما سرچ کردم دیدم بله این سالاد مال کشور آفریقای جنوبیه ولی تو هیچ دستوری دیگه آناناس نداره خدا شاهده. 

خلاصه اینکه این رو بنویسم و با شرمندگی از مهربونی خانوم همسایه به نحوی از این معجون خلاص کنم خودم رو 

آخه آناناس و خیار و مایونززززز!!!! 


حالا چشم هم خوردیم خوردیم

وسایلم که اومدن ، بعد تموم شدن همه مراحل اونجایی که داشتیم می رفتیم هزینه Bio-security رو بپردازیم تا افسر مربوطه وسایلمون رو به اصطلاح ریلیز کنه ، موبایل همسر زنگ خورد که آیا شما تو بسته هاتون دونه ای چیزی دارید؟؟ و من با اطمینان گفتم بهشون بگید خیررررنداریم که اون افسر زیبارو ( بعدا که دیدیمش فهمیدم این نکته رو ) گفت  ولی من یه چیزی پیدا کردم  دونه مانند و نمیدونم چی هست بیایید انبار و بینید این چیه ؟! ما هم شتابان در حال رفتن نزد افسر مربوطه بودیم  که ببینیم  این بستۀ مشکوک که از وجودش بی خبرم چیست که نرسیده به در انبار دیدیم که خود افسر محترمه اسفند به دست !! اومد سمت ما 

خلاصه افسر در حال ابراز تعجب از اینکه من نفهمیدم  این چیه و کلمه انگلیسی نوشته شده هم کمکی بهم نکرد ( دوستانِ تولیدکننده زحمت کشیده بودن روی بسته بندی به عنوان معادل انگلیسی اسفند نوشته بودند Spand  ) و همسر در تلاش برای اینکه توضیح بده اسفند چیه و چه استفاده ای داره  من خیال هردوشون رو راحت کردم و گفتم  Just throw it out

بعد اون خانوم گفت  باشه پس میندازمش دور ولی اگر بخواید می تونم براتون بفرستم آزمایش که گفتم نه قربونتون برم حالا چشم هم خوردیم خوردیم !!! بهتر از اینه که یه عالم دلار بدیم برا تست اسفندی که نمیدونم هزارتومن خریدمش یا دوهزار تومن  


پنجول ببری است دلبر که ازبین همه عروسکها برگزیده شد برای همراه بودن در این سفر :)

با وسایل نصفه نیمه ای که تونستم ، یعنی جا اجازه داد که بیارم ، خونه رنگ و حال دیگه ای گرفته 

قاب عکسها ، مجسمه ها ، شمعها، ظرفها ، اون آویزی که همیشه دوست داشتم تو مسیر نسیم باشه تا از آوای ملایم به هم خوردنش کیف کنم ، پنجول ، آقا نبات ، مگنت های روی یخچال همه و همه حس زندگی رو کشوندن با خودشون از شونزده هزار کیلومتر از کوچه زریر برداشتن آوردن به خیابون هلن رایبِرن

وسایل خوشحالی ما رو موقع خریدنشون، خاطرات ما رو در طول روز و شبهای زندگی و ذوق ما رو موقع هدیه گرفتنشون ...تو خودشون نگه می دارن و گاه به گاهی رو می کنن این حس های قشنگ رو و لبخند میارن رو لبمون ته دل و ذهنمون ....  

همین چند وقت پیش

ایران که بودم سه تا کتاب خوندم ، سه تا کتاب پرآوازه !! ولی هیچ کدوم به اندازه شهرتشون دل من رو نبرد نه اینکه کتابهای بدی بودن ، نه ،سطح توقع من بنا به تعریف و تمجیدهای شنیده ازشون بالا رفته بود. 

کتاب ملت عشق نوشته الیف شفاک به ترجمه ارسلان فصیحی اولین کتاب بود ، از خوندنش پشیمون نشدم ولی به برادرم که می خواست بعد مامان و خواهرم و من بره تو صف خوندن گفتم نخوندی هم نخوندیش ، چیز خاصی رو از دست نمیدی ، داستان یک حدیث تکراریه که زنی اینقدر خودش رو وقف همسر و فرزندان کرده که  خودش رو از یاد برده و حضور یه آقای باشخصیت باعث میشه که دوباره عشق رو باور و تجربه کنه ، برای من ایجاد عشق بین این دو نفر با اون سرعت بنابه دلایلی قابل باور بود ولی از لحاظ داستانی قابل قبول نبود پیدا شدن چنین عشقی که یک زن تمام خانواده و...را بعد از سالها رها کنه و بره ور دل عشقش...

در هر حال از خوندن کتاب پشیمون نشدم ولی پیشنهادش هم نمی کنم و ایندفعه هم به تعاریف اغراق آمیز در مورد کتاب و فیلمی یه کوچولو با شک و تردید گوش می کنم .

 با تمام این حرفها این نظر شخصی من بود ،مثلا این کتاب حال خواهرم را دگرگون کرد و من نمیدونم چرا؟؟!! گو اینکه پیگیر که شدم اون دگرگونی رفع شده بحمداله...

کتاب دوم راز فال ورق بود نوشته یاستین گوردر و ترجمه عباس مخبر تعریف این کتاب رو در طول زندگی مشترک مدام از همسر میشنیدم و از اونجایی که سلیقه  فیلم و کتاب ما هیچ ربطی به هم نداره هیچ وقت سراغ کتاب نرفتم تا این سفر.

 کتاب دید فلسفی داره به خلقت انسان ، خیلی ربطی بین اون چیزی که می خواست بگه و داستان رو متوجه نشدم ، خیلی هم سرچ کردم همه فقط گفته بودن این کتاب در مورد خلقت و رابطه خالق و مخلوق و این حرفهاست  ولی من دنبال توضیحات بیشتر بودم که چیزی گیرم نیومد ...ولی در کل باز هم پشیمون نشدم که خوندمش.

کتاب سوم کتاب بابا گوریو نوشته انوره دو بالزاک بود به ترجمه م.ا به آذین بود .کتاب و داستان زیباست ولی ای کاش ترجمه مهدی سحابی رو خریده بودم  این ترجمه ثقیل خیلی جاها رو اعصابم بود .کتاب داستان مردی است که دیوانه وار دخترانش را میپرسته و تمام زندگی و ثروت خود را برای خوشبختی و خوشحالی اونها میده .داستان در اوایل قرن نوزدهم میلادی و در پاریس اتفاق میفته.داستان دید خوبی از فضای اون برهه از تاریخِ پاریس و همین طور طبقات مختلف اجتماع میده و نکته جالب اینجاست که فاصله های طبقاتی و راه و روشهای رسیدن به ثروت و مقام و رسوم حاکم بر طبقه مرفه چقدر شبیه به همین دوره زمونه خودمون درایرانه....

هیچی دیگه این سه تا کتاب رو در آخرِ شب های زمستانیِ وطن خوندم 


به هر سو که می خواهی ،شرق ،غرب ، شمال یا جنوب برو اما هر سفری که آغاز می کنی سیاحتی به سوی درون خود بدان!آنکه به درون خود سفر می کند،سرانجام ارض را طی می کند.


به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است تسلیم شو.بگذار زندگی با تو جریان یابد نه بی تو . نگران این نباش که زندگی ات زیر و رو شود از کجا معلوم زیرِ زندگیت بهتر از رویش نباشد.


اندیشیدن به پایان راه کاری بیهوده است. وظیفه تو فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که بر میداری.


عمری که بی عشق بگذرد بیهوده گذشته نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشم یا عشق زمینی ...به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق.خود به تنهایی دنیایی است.یا درست در میانش هستی ، در آتشش یا در  بیرونش هستی ،در حسرتش.