وقتی مهاجرت کردی غم و سوگواری هم شکل و فرم متفاوتی میگیره. 

بسته به اینکه متوفی در کجای دنیا زندگی می کرده، یا اول از همه خبر دار میشی یا آخر از همه .

البته این مربوط به این دوره و زمانه ،قدیم تر که تنها راه ارتباطی نامه های چند ماه به چند ماه بود و تلفنهای هر از چند گاه ،فامیل معمولا خاطرِ آن عزیز دور از خانواده را با خبرهای ناگوار تلخ نمی کردند و  در دیدارهای رو در رو که امکان پنهان کاری کمتر میشد لیست متوفی های چند سال گذشته را به اجبار رو می کردند...

مثلا عموی من هر چند سال یک بار که پدر بزرگ و مادر بزرگم را میدید ، اگر سراغ متوفایی را می گرفت اطلاعاتش به روز میشد و گرنه در نامه ها و تماسهای تلفنی حال همه حتی درگذشتگان هم خوب بود...

امروز اما با این حجم از وسایل ارتباطی خبرها چه خوب چه بد پنهان نمی ماند ولی وقتی حرف از عزیزی باشد حتی همان چند ساعتی که بی خبر مانده ای دلت را می آزارد...


بچه که بودیم  وقتی دیدار فامیل به اجبار موکول میشد به آخر هفته هایی که به تهران میرفتیم خانه خاله از جاهایی بود که رفتنش سر ذوقمان می آورد. داشتن پسرخاله و دختر خاله باحال و هم سن یک طرف ، داشتنِ شوهر خاله با حال تر یک طرف دیگر ، شوهر خاله ای که در آن دور و زمان که اغلب بزرگترها تو دنیای خودشان سیر می کردند و مثل الان ارتباط نسلها اینقدر نزدیک نبود، با بقیه فرق می کرد.برامون داستانهای بامزه تعریف می کرد که هیچ وقت تکراری نمیشدبرامون وقت میگذاشت ، ماهارو میدید، در مورد خریدهامون ،کارهامون درسهامون نظر میداد...

 تمام عشق من این بود که وقتی همه بزرگ ترها جمعند و مشغول صحبت و بحث سیاسی  و...  وقتی می گفتم عمو بریم مارو بترسونید ؟؟!!قبول می کرد و می رفتیم مارو بترسونه !!!

آره این بازی هیجان انگیز عشق دوران بچگی من و برادرم و پسر خاله ام بود ،دختر خاله ام اما نمیومد چون واقعا می ترسید، با هم راه می افتادیم تو کوچه های خلوت جلفا و می رفتیم به سمت جایی که بهش می گفتیم تپه که الان شده پارک بانوان. 

تو ذهنمون در میرفتیم از دست تمام موجودات خیالی که برامون ساخته بود و میدویدیم و می خندیدیم و جیغ می زدیم و کیف می کردیم و آخر هم میرسیدیم بالای تپه های عباس آباد و نوبت میرسید به امتحان قابلیت جهت یابی ما، اینکه هر ساختمان تو کدام خیابون تهرانه و....

ما بزرگ شدیم  ولی شوهر خاله مهربان همیشه نزدیک و باحال باقی ماند از آن آدمهایی که روحیه و ظاهرشان و دلشان بیست سال از سنشون عقبه 

سرهنگ نیروی دریایی دوره گذشته که رد قدرت بدنی  و آمادگی جسمانی تا آخرین دیدار چند سال پیش هنوز باقی بود و باور اینکه این شخص هم مریض میشود را خیلی سخت می کرد

نه ماه بیمار بود ، عکسها و فیلمهای این مدتش را ندیدم ،دوست نداشتم که ببینم 

چند روز قبل درست در روزی که چهل و دو سال پیش آخرین فرزندشان به دنیا آمده بود ، از دنیا رفت....

 خاله و پسر خاله هایم باید صبر می کردند فامیل در ایران بیدار بشوند تا خبردارشان کنند و وقتی در ایران همه خبردار شدند ما اینجا خواب بودیم و با یک روز تاخیر خبر به ما هم رسید 

 ساعت را چک کردم ، دختر خاله ام در ایران بیدار است ، خاله ام در آمریکا خواب 


به یکی زنگ میزنی ، می خوابی ، بیدار میشوی به آن یکی زنگ می زنی ...ولی هیچ راهی  برای به آغوش کشیدن کسانی که دوستشان داری و حالا غمگینند و داغدار نداری، فرقی نمی کند که ساعت چند باشد و کی خواب و کی بیدار ..... 

    

اشاره ای مختصر...

هفته گذشته تجربه جدید و نابی داشتم 

حضور در جلسات دادگاه کشوری که سه سال و نیم بیشتر نیست در آن زندگی می کنم ، حضور به عنوان عضو هیئت ژوری. 

خوشبختانه اسمم در روز قرعه کشی جزو حدود سی نفری بود که از بین بقیه افرادِ دعوت شده انتخاب شد.خوشبختانه از این جهت که واقعا علاقه مند بودم  همچین موردی را تجربه کنم .و باز هم خوشبختانه اسمم جزء دوازده نفری بود که نهایی شد.

کل جلسات دادگاه چهار روز طول کشید که سه روز اول به شنیدن شکایت شاکی ،اظهارات شهود و دفاعیات متهم و سوال و جوابهای دادستان و وکیل مدافع گذشت و روز آخر به بحث و بررسی  هر آنچه که شنیده بودیم و نهایتا دادن حکم.

در روز چهارم اجازه خروج از اتاق مربوط به هیئت ژوری را نداشتیم و موبایلها و لپ تاپها ....گرفته شد و  شماره تماسی هم دادیم تا در صورت گذشتن از ساعت پنج با آن شماره تماس گرفته بشود و ادامه حضور ما در دادگاه اعلام.

شاکی و متهم این پرونده هر دو طرف هندی بودند .

 مورد اتهام، تعرض مرد جوانی به دختر بچه ای نه ساله بود. 

تعرضی که به گفته مادر، تماسی عمدی بوده با قسمتی از بدن دختر بچه و از زیر لباس و به گفته متهم تماسی بسیار کوتاه و تصادفی از روی لباس .

در زمان این اتفاق مادر سر کار بوده و بچه ها از متهم که از مدتی قبل با خانواده دوست بوده می خواهند که با هم فیلم ببینند ، متهم و دختربچه و برادرش روی زمین و روی تشکی مینشینند و پتویی روی خودشان میکشند و فیلم نگاه می کنند... 

در حین نگاه کردن فیلم بوده که این اتفاق می افتد و همان طور که نوشتم به گفته شاکی عمد بوده و به گفته متهم یک تماس تصادفی موقعی که می خواسته دست دختر بچه را که از دیدن فیلم ترسیده بوده بگیرد .....

چیزی که قضیه را پیچیده می کردیکی این بود که تنها شهود واقعی ماجرا دو تا بچه نه و هفت ساله بودند که درک درستی از مسائل نداشتند و صحبتهای پارسالشان (یک ماه بعد از ماجرا ) و  همین طور صحبتهایی که در دادگاه کردند ( البته بچه ها را داخل اتاق نیاوردند و سوال و جواب با ویدئو کنفرانس انجام شد ) پر از ضد و نقیض بود ....

مورد دیگر قضیه فرهنگی بود که برای من کاملا قابل درک بود و برای بقیه افراد باعث تعجب. این که دختر بچه به خصوص در جلسه اول که فیلمش را دیدیم به هیچ عنوان راضی نمیشد اسم عضوی را که لمس شده بیاورد و برای دادگاه بسیار مهم بود که منظور از قسمتهای خصوصی بدن دقیقا کجاست و لمس دقیقا به چه صورت بوده. ولی هم مادر و مسلما هم بچه به هیچ عنوان راحت نبودند برای توضیح دادن این قضیه. 

نحوه برخورد این طرفِ قضیه که خوب برای من آشنا و قابل درک بود ولی از طرف دیگر  برخورد و نحوه بحث و گفتگوی بقیه در مورد این مساله هم بسیار جالب بود، وقتی که به علت لزوم آشکار شدن کیفیت  اتهام لازم بود که به جزئیات زیادی پرداخته بشودو همه چه خانومها، چه عناصر ذکور طوری در مورد این جزئیات صحبت و برخورد می کردند که ما می توانیم در مورد مثلا شصت پای شخصی ، تازه آن هم مذکر، حرف بزنیم و این همه عادی باشیم ( و این همه قضایای جنسی را با هررررر چیزی قاطی نکنیم  ....)

در آن اتاق و بین بقیه افراد من هم بسیار راحت بودم در شنیدن آن همه جزئیات و آن حجم استفاده از کلماتِ ... ولی همان طور که برای یکی از خانومهای نیوزیلندی گروه و برای بر طرف شدن تعجبش  توضیح دادم که  ببین من اگر از این اتاق خارج بشوم و بخواهم این ماجرا را برای جمعی ایرانی که افراد غیر همجنس هم در آن هستند تعریف کنم مسلما به تعریفی سربسته بسنده می کنم چون هم برای دیگران تعریف شده نیست هم برای من عادی و راحت در باره این جور مسائل صحبت کردن ،این جا هم از ادامه ماجرا می گذرم 

فقط اینکه موارد اتهام دو مورد بود که تفاوت فقط در نحوه تماس ... بود که در یکی از آنها متهم بی گناه شناخته شد و در یکی گناهکار

تا اینجای کار وظیفه ما تمام شد.

 برای مطلع شدن از حکم هم باید در خواست ارائه میدادیم که من امروز ایمیلش را فرستادم ....  



خودمون رو نقد کنیم

1-هر کسی روی عزیزانش تعصب دارد و این کاملا طبیعی است 

ولی اگر این تعصب باعث بشود که دور منطق و انصاف را خط بکشد دیگر طبیعی نیست 

شمای نوعی اگر میبینی عزیزت ، مثلا همسرت ،فرزندت... ، رفتار اشتباهی دارد ،تفکر اشتباهی دارد ولی  گوشزد نکنی کار درستی نکرده ای .حالا اگر بیایی و طرفداری هم بکنی که دیگر به نظرم خیانت کرده ای . اول به خودش بعد هم به همه کسانی که از آن رفتار و گفتار آسیب دیده اند یا خواهند دید.

لزومی ندارد کسی را در جمع حقیقی یا مجازی متوجه رفتار اشتباهش کرد ولی در خلوت وقتی شما هستی و آن عزیز قطعا لازم است که این کار را انجام داد. 

2-روحیه خود کامل پنداری ، خود همه چیز تمام پنداری و خود ملزم نبودن به هیچ آداب اجتماعی و حتی در مواردی اصول شعور پنداری ،متاسفانه بسیار زیاد شده است.

نمی دانم و همیشه برایم جالب بوده که بدانم این افرادِ کامل و همه چیز تمام ! توی آن لحظات خصوصی خودشان ، توی تنهایی خودشان  بازهم حق را به خودشان میدهند؟  اصلا هیچ وقت می نشینند خودشان ، رفتارشان، گفتارشان، برخوردهای طول روزشان با دوست ، همسایه ، همکار ....را نقد کنند ؟


1و2-خودت که خودت را کامل می دونی، دور و برت هم از بین  انهایی که باید بهت کاستی هایت را یادآوری کنند  یا خودشان خود و فک و فامیل کامل پندارند یا یک سری دستمال به دست هستند که به خاطر نفعی که از رابطه با تو میبرند فقط مدحت را می گویند .این وسط  وای به حال بقیه ای که  از بد روزگار باید چند صباحی کارها ، عقاید و صحبتهای تو را ببینند و  یا بشنوند .......

خودمان را نقد کنیم .راه دوری نمیرود ، درد هم اگر داشته باشد، که دارد، از یک عمر بی شعور بودن بهتراست