زندگی ها

دختر بیست و پنج ساله است و مجرد 

سوپروایزر بخش بسته بندیِ کارخانه ، هر روز قبل از ساعت یک تا پاسی از شب کار می کند ، حواسش به انجام شدن درست کارهاست و ساعت استراحت و ناهار پرسنل و قبراق بودن دستگاهها

دستگاهی گیر و گور پیدا کند معمولا خودش حلش می کند و سراغ مهندسهای تعمیرات نمیرود

مهربان است و جدی 

کار که گیر می کند صدای کلفت کرده اش در سالن میپیچد و وقتی همه چی رو به راه است دیگران را به آغوشی مهمان میکند یا آنها را که صمیمی تر است میترساند و از نتیجه دادن کارش سرخوشانه می خندد

کار که تمام میشود چکمه های سیاه پلاستیکیش را پا می کند سوار مورانوی سیاهش می شود و به خانه می رود تا استراحت کند و صبح بشود و تا شروع روز کاری دیگر با دو اسبش سر و کله بزند...

اینجا پر است از زندگیهایی که با چهارچوبهای  تعریف شده ذهنی ما جور در نمی آید...

از این ها باز هم خواهم نوشت 


این چند وقت

بیشتر از شش ماه است که اینجا ننوشته ام

دلیل اصلی همان انبوه کارهای دانشگاه بوده به گمانم

ترم سوم دانشگاه هم بعد از دوهفته سرِ کلاس رفتن، آنلاین شد و این تغییر اینبار به هیچ عنوان تازه و جذاب نبود .

از گرفتن واحد  از دانشکده علوم پشیمان شدم  و دیگر این خبط را تکرار نمیکنم!

قدر دور بودنِ سرزمین دوم را این روزها بیشتر میدانم ،به یمن داشتن روزهای عادی در حالی که اوضاع در دیگر جاها بلبشویی است.

در دومین انتخابات نخست وزیری اینجا شرکت کردم و برای دومین بار به کسی که دوستش دارم رای ندادم ! و کسی که دوستش دارم برای بار دوم انتخاب شد.

تجربه دوست داشتن و افتخار کردن به رهبر سیاسی کشور و نماینده پارلمان را برای اولین بار در زندگی تجربه کردم.

از نماینده مجلس در اینستاگرام ،پیغام دوستی در یافت کردم و البته که اکسپتش کردم !

به یکی از خواسته های قدیمی ام رسیدم و در دوره های ESOL شرکت کردم و در حال حاضر به یک خانم تایلندی یک روز در هفته درس زبان و زندگی میدهم...

بعد از دوازده جلسه و یک مصاحبه مجدد،  از سیستم آموزشی اینجا مدرک رسمی برای این کار را میگیرم

روزهای پنجشنبه به یک کارگاه آموزشی میروم برای یاد گرفتن کاشتِ درست درمون در هوای اینجا و روشهای تهیه کمپوست و ...

این اواخر در کم تر مصرف کردن پلاستیک زیادی شل آمدم  که بخشی از آن تقصیرش به گردن دولت است که روزهای لاک داون اجازه استفاده از کیفهای شخصی را نمیداد  !!! باید دوباره با جدیت برگردم به مواضع قبلی

اینجا را دوست دارم ،اینجا را به شدت دوست د ارم ،گرچه هنوز هم مواردی هست که محکم روی مغزم رژه میرود ولی این موارد اغلب قابل چشم پوشی اند 

انتخاب واحد ترم آینده انجام شد و برای دریافت وام تحصیلی هم اقدام کردم

از سه هفته پیش مشغول به کار شدم ، تمام روزهای کاری به غیر از پنجشنبه ها ،از ساعت یک بعد از ظهر تا هر وقت که خدا بخواد!

روز دوم کار با کله رفتم توی یکی از دستگاهها و دیشب داشتم فکر می کرم که اگر خداوند رحم نمیکرد آن حادثه قابلیت آن را داشت که آخرین حادثۀ عمرم باشد.

از کارم آنجایش را دوست دارم که شب له و لورده سوار ماشین می شوم و در خنکای شب با پنجره های پایین در جاده ای خلوت ،تاریک و محصور شده با درختان به سمت خانه میرانم و مهستی و هایده گوش می کنم...

شاید ادامه داشته باشد