چرا همچینه ؟!

نمیدونم چرا از وقتی اومدم این پایین  زمان و حس من به گذرش عجیب غریب شده!

فردا میشه دقیقا دو هفته که سر کار نمیرم 

حس اول ، این دوهفته چه جوری گذشت ؟؟؟ مگه میشه دو هفته پیش بوده باشه اون خداحافظی و روز آخر!!! 

حس دوم و همزمان و البته غالب تر : سالها پیش یه جایی کار می کردم که یه جمعه ای ازش زدم بیرون ، چی کار می کردم ؟ روزام چه جوری می گذشت ؟ صبر کنید باید فکر کنم یادم بیاد !!!!  

فقط می تونم بگم خسته ام 

از خودم که این قدر به خودم سخت می گیرم خسته ام 

از خودم که اینقدر سخت خوشحال و راضی میشم خسته ام 

از خودم که هم اینقدر سختم و هم اینقدر آسون خسته ام 

فکر کنم فقط خود خدا میتونه من و حرفهام و خواسته هام و دردهام و دغدغه هام و آرزو هام رو..... بفهمه 

کاش بود تو مسوولیتهاش گوش شنوا بودن ...

سیرک

و نمایندگان مردم ایران به خوبی و ظرافت تمام نشون دادن که حجابِ زن چقدر چشم و دل سیری میاره براشون !!!  

دلنشین بود شنیدن زیاد این جمله که دلمون برای لبخندات تنگ میشه 

همکار ژاپنیم میگفت مرسی که همیشه آروم بودی و خوش اخلاق و همیشه لبخند داشتی روی صورتت 

دوست داشتم  این رو که این صفتم پر رنگ بوده و موند تو ذهن اولین همکارها در سرزمین جدید ...  


تمام شد ...

و بالاخره جمعه و آخرین روز کاری

راستش حس متفاوتی نداشتم ، فکر می کردم ذوق مرگ باشم از خوشی ولی نه فرقی نداشت با روزای دیگه، فقط آروم بودم و با حوصله

 در کل روز فقط یه بار به ساعتم نگاه کردم ! 

منی که عاشق این بازیم که مثلا این آخرین رانندگیمه به فلان جا ، این آخرین فلانه، این آخرین بهمانه ایندفعه این بازی رو هم نکردم  

البته عوضش همکارهام جای من تلافی کردن ، این آخرین برِکِ ناهارته، این آخرین چای بعداز ظهرته و از همه بامزه تر عصری بود که شلین یه برگه رو داد امضا کنم و وقتی امضا می کردم ادای گریه زاری در میاورد که این آخرین امضاته ...خلاصه اونا جای من این بازی رو اجرا کردن

صبح هم موقع جلسه  که همه جمع بودیم و بعدِ برسی آمار و ارقام و ... مارتین گفت که امروز روز آخر منه و کلی ازم تعریف کرد و به رسم همیشه ( تو این مدت فکر کنم مراسم خداحافظی از هفت هشت نفری رو داشتیم ) خاطره گفت از روز اولی که من رو دیده بود و ... بعد گفت فلانی می خواد از طرف همه بهت کادو بده که لیسا این کار روکرد بعد از این که من و لیسا همدیگر رو به نیابت بقیه ! در آغوش کشیدیم طبق عرف باید همه چی تموم میشد و من هم اگههه دوست داشتم می تونستم بگم تنک یو ، همین!!

ولی خوب این کار رو نکردم ، واستادم جلو این همه جماعتِ زبون اصلی به نطق کردن !ضمن نطق کردن خوب به طبع بیشتر نگاهم به مارتین بود و چی دیدم ؟؟؟؟

چشماش پر اشک شده بود!!! بعد قسمت بعدی رو که داشتم خطاب به همکارها می گفتم چشم تو چشم جِنی شدم دیدم اوه اوه اونم حالش دگرگونه 

بعد گفتم بی خیال خیالاتی شدی ...

جلسه تموم شدو داشتیم میرفتیم پی کارمون که مارتین اومد و در آغوشم کشید و در این اثنا هم یکی اون جنی طفلک رو بغل کرد که عصری اعتراف کرد وقتی صحبت می کردم حسابی گریه کرده ...

وقتی شلین هم تا عصر چند بار اومد پیشم و اعتراف کرد که وقتی داشتی حرف میزدی خودم رو کشتم که اشکام سرازیر نشه دیگه فهمیدم چه کردم با دل سوخته این جماعت !!!

فکر کنم در تاریخ این کمپانی از شروع تا روز جمعه سابقه نداشته کسی موقع خداحافظی چیزی بیشتر ازیه "تنک یو" بگه ، تازه اگه اون رو هم می گفته....


 این آخر هفته فکر کنم مارتین فقط داشته ماکان بند گوش میداده و اشک می ریخته که 

هر بار این در رو محکم نبند نرو 

این چشمای ترو نکن تو بدترو ... 


پ.ن هرکاری می کنم عکس گلدون و شکلات و ...آپ لود نمیشه ، بعدا دوباره امتحان می کنم