1


دارم برای فرار از این بی قراری های گاه به گاه که بعد یه روال نزولی ،باز یه کم زیاد شده فیلم نگاه می کنم این روزها. تو این چند روز گذشته چندتایی دیدم ،راه خوبیه تا لااقل  برای دو ساعت ضربان قلب رو آروم کنه، قلبی که چند روزیه دلم براش می سوزه بس که تندتند  کار می کنه. گرچه یک شبهایی مثل پریشب نذاشت تا صبح آروم بخوابم بس که می کوبید به این قفسه سینه ولی بابت این ناآرومیهاش ناراحتم براش .دوست دارم  آروم بگیره ،نه اینکه نزنه ها :)  فقط  اینکه این قدر با هیجان و بی قرار نزنه ،خسته شده طفلک !!! 


آچال و پاچال


آچال و پاچال دو تا توکای سیاه بودن که به مدت بیشتر از یک ماه میومدن رو پرچین حیاط و همدیگه رو می زدن، البته بهتره بگم تظاهر به زدن می کردن! صبحهای زود میومدن و تا دم دمای غروب همو می زدن . دعوا هم که خوب معلومه دیگه سر چی بوده !! همون داستان دو تا  دل و یه دلبر و اینا!

چند روزیه دیگه نیستن ،یکیشون پیروز شده لابد ! 

الان اون یکی که برنده شده نشسته (حالا آچال یا پاچال نمی دونم ) همین طور که داره دونه  با چایی  می خوره و رو کاناپه لم داده و ژست مرد خونه بودن گرفته از رشادتها و مبارزاتش برا خانومش تعریف می کنه! 

من خونشون رو بلد نیستم وگرنه  می رفتم به دختره می گفتم حالا دو تا جوون رو انداختی به جون هم ،هیچی ! ولی بدون اینا پرشون به پر هم نگرفتا !فقط سیاه بازی بود و ژست الکی، من خودم شاهدم .

ولی ولش کن ،چه کاریه ؟ بذار اون سیاه سوخته هی از دلیریاش بگه و این یکی هم هی قند تو دلش آب بشه  !!!! 



* دعواشون این طوری بود که یکیشون دنبال اون یکی می کرد بعد به نیم متریش که میرسید جفتشون وامیستادن، بعدِ چند ثانیه اون یکی دنبال اولی می کرد این وسط هم هی نوکاشون رو تیز می کردن می خواستم بهشون بگم مگه این لامصبو اصلن استفاده هم کردین شما دو تا !!!! بعد تو هر نیم ساعت  تو هوا باهم در گیر میشدن مثلا !!! ولی هیچ کجاشون به هم نمی خورد خدا شاهده :)

 

!first , in my to do list


یکی از خطرناک ترین و زمین گیر کننده ترین و سخت علاج ترین  ناخوشی های  بشری، ایده آل گرایی  (perfectionism ) است .

دماری از روح و روان و زندگی در میاورد که نگو 

لذتهایی را می کُشد و مضمحل می کند که نپرس

دست و پایی می بندد که بیا و ببین

دارم کوچولو کوچولو حرکاتی می زنم جهت از بین بردن این صفت نا مبارک ،که انرژیها برده ،وقتها کُشته ،وسواسها ایجاد کرده،روانها خراشیده  که نگو و نپرس 

حتماااااا که موثر واقع خواهد شد این گام های کوچو لو کوچولو 

اصلا همین که یه ایده آل گرا از گام کوچیک حرف بزنه خودش یعنی یه قدم بزرگ!

  


حتی به این کوچکی ...

 

آدمها خیلی زود به چیزای خوب عادت می کنن ،عادت به این معنی که  اون چیزها براشون عادی و شاید هم در بعضی موارد کم ارزش می شه. کلا این که وقتی چیزی رو به دست میاری و خیالت راحته که داریش اهمیتش دقیقا مثل قبل نمی مونه  یه خصوصیت طبیعیه و یک مقداریش رو نمیشه کاری کرد حتی ،ولی اگه حواس ، جمع نباشه همیشه به محض رسیدن به همه چیزایی که داشتنش آرزومون بوده و براش کلی تلاش کردیم اهمیتشون رو از دست می دن و این اتفاق، خوب نیست چون باعث میشه که هیچوقت به خودمون خسته نباشید جانانه نگیم و به مرور یه خستگی دائمی  ته وجودمون رسوب کنه  ...

سر و صدای زیاد برای من همیشه آزار دهنده اس و کلا اعصاب و روانم رو  بد می ریزه به هم ،به خصوص صداهای بی وقت ،صداهای مهمونی های بی موقع تا نیمه های شب ، صدای بلند  تلویزیون، صدای ساخت و ساز  (این یکی این اواخر تو ایران منو چندین بار تا مرز جنون برد یادمه صدای یه کارگری که یه روز تعطیل از صبح تا پنج و شش غروب لاینقطع هواااار می زد به گریه انداختم حتی !!! ) اینجا که اومدیم ولی این بی صدا بودن ،این آرامش و سکوت مطلق در خیلی ساعات شبانه روز (چیزی که شاید تهران هر سال فقط تو سیزده روز اول عید تجربش می کردیم) از همون اول برام عادی شد ،این که آزار دهنده ترین صدای تهران (صدای موتورهاش ) به کل از سر و صداهای ورودی به روح و روان حذف شد و جاش رو داد به صدای پرنده ها (که البته بعضی هاشون گاهی دیگه زیاده روی می کنن )  این که تو این هشت ماه شاید به تعداد انگشتان یک دست هم صدای بوق نشنیدم،  چیزی که واقعا این اواخر گوش خراش که نه روح خراش شده بود در تهران ، همه اینها  خیلی زود برام عادی شد، انگار که همیشه همین طور بوده،برام عادیه  تا مثلا یکی یه وقت بخواد چمن های خونش رو بزنه اون موقع در حالی که عصبانی  زمزمه می کنم الهی چمنهای سر قبرتو بزنن  :) تازه یادم میفته  عجب نعمتیه چیز به ظاهر به این کوچیکی ، این بدون آلودگیِ صوتی بودن... 

یه عالمه از این مثالها هست ،از این چیزای به ظاهر کوچولو کوچولو که کافیه چند تاشون کنار هم قرار بگیرن یا نه اصلا یکیش یه مدت طولانی تکرار بشه تا بدون اینکه بفهمیم تبدیل بشیم به آدمای عصبی ،آدمای مغموم بدون اینکه شاید حواسمون باشه چیا هستن که اینقدر عصبی و بی قرارمون کردن، ولی وقتی که از محیط دور و برمون حذف می شن بدون اینکه حواسمون باشه و با اینکه حتی برامون عادی می شن به طرز عجیبی اثرشون رو می ذارن ،حالا واقعا این وسط بهتره که خیلی هم عادی نشن تا از داشتن و وجودشون لذت هم ببریم ...


* من همیشه خودم وقتی می دیدم یکی بعد یک سال موندن تو یه محیط متفاوت برمی گرده و می ناله از سر و صدا ،استرس و ناآرامی، تو دلم می گفتم بی خیاااال! بذار حالا یه دو سه سالی بگذره اقلا ،ولی واقعیت همینه که اون اول گفتم آدم خیلیییی زود به چیزای خوب عادت می کنه ...

  

 

بیست و دوم شهریور


ذوق امدن پاییز ،ذوق زود تاریک شدن هوا ،ذوق نزدیک شدن به هوای خنک ،ذوق غروبهای سرد و رمز آلود ،ذوق باران های پاییزی ،ذوق بیرو ن آوردن لباسهای گرمتر از بالای کمدها...

اگر ایران بودم این ها میشدند حسهای من در این روزهای پایانی تابستان ،مثل تمام سالهای گذشته 

 الان در نیمکره جنوبی روزشماری می کنم برای آفتابِ بیشتر و هوای گرم تر 

انگار بر تن هر کجایی از دنیا یک فصل بیشتر از بقیه فصلها می نشیند

من پاییز را بر تن ایران بیشتر از هر فصلی می پسندیدم 

این جا  اما فکر کنم تابستان بیشتر از هر فصل دیگری بر تنش بنشیند  ...