دلم می گیره وقتی به تنها شدن مامان و بابا و برادرم فکر می کنم وقتی که خواهرم هم داره تا کمتر از یک ماه دیگه ازشون دور میشه

عصری به مامانم می گفتم این همه دوستهای خوب داری باهاشون بیشتر کن رفت و آمدهات رو ، با فلانی و فلانی و فلانی  بیشتر برو و بیا 

بهش گفتم مطمئن باش مهاجرت اینها حتی یک در صد هم با تجربیات ما وجه اشتراک نداره خوشبختانه 

ولی می دونم دلش آروم نمی گیره 

می گفت شدم دوباره مثل همون یک سال اولی که تو رفته بودی

دلم می گیره که آخر هفته ها دیگه هیچ کدوم از دخترهاش نمیرن خونشون 

دلم می گیره وقتی برادرم دیگه یه عصر نمی تونه به هیچکدوم از خواهراش زنگ بزنه که خونه اید ، برنامه ندارید بیام پیشتون ؟

کاش پدر و مادرم از لحاظ احساسی کمتر به بچه هاشون وابسته بودن ، کاش ....



   

و من امروز شاد بودم

تو این دو سال، تنها خبر خوشی که تهِ تهِ دلم رو از شادی حساابی قلقلک داد خبر اومدن خواهرم بود به استرالیا 

دیگه مطمئن بودم که منصرف شدن از اومدن و وقتی دیدم که  اینطور نبوده و یکی از عزیزترین هام داره  اینقدر نزدیک میشه که با دو ساعت پرواز میشه دیدش ،ذوق و هیجانم حد و اندازه نداشت  

البته این شادی نتونست به همون پررنگی بمونه وقتی که تصمیمشون رو برای شهر اقامتشون عوض کردن ،ولی  بازهم خیلی خوب بود وقتی فاصله فعلی لااقل نصف میشد !!

بعدِ اون خبر ،اتفاق امروز دومین اتفاقی بود که بعد این همه مدت با تمام وجود خوشحالم کرد .

امروز ه... برای یه شغلی که دقیقا همون چیزیه که تخصصش رو داره و علاقشه با یه شرکت معروف و معتبر قرار داد بست و انگاری  یه وزنه چند تنی از پشت من  برداشته شد...

دیدن نتیجه دادن این همه تلاش و پشتکار و نا امید نشدن و صبر، شیرین بود خیلی شیرین

خوشحالم و ذوق زده و هیجان زده 

امیدوارم دلیل  سومین خوشحالی عمیق خودم باشم ،خودِ خودِ خودم  



انگاری داخل گود

چند وقته این رو می خوام این جا بنویسم ،یعنی از همون روزی که متوجه این تغییر حسی  شدم. ولی هی ننوشتم و اینه که تاریخ دقیق این تحول احساسی یادم نمیاد 

ولی تقریبیش اینه که قبل از این بود که دو ساله بشه مهاجرتمون

تا قبل از اون ،اینجا هم نوشته بودم ، یه حس عجیبی داشتم همیشه، یه حسی که برای خیلی از مهاجرا انگاری مشترکه و اون اینه که احساس می کنی  تو همیشه  خارج صحنه ای هستی که داره این اتفاقات دور و برت توش اتفاق میفته ، انگار که همه چی یه فیلمه و تو داری فقط ار بیرون نگاهش می کنی 

این حس بود ، تا مدتها بود و نمی دونم که کی رفت .ولی یه روزی که قبل از دوساله شدنمون بود بعد از کار داشتم خرید می کردم که یهو انگار یه تلنگری بهم خورد که فلانی ببین دیگه توی فیلمی ، بیرون قاب نیستی ، تو هم داری بازی می کنی با بقیه 

نمی دونم این حس ناخودآگاه از کی عوض شده بود و من بهش توجه نکرده بودم ولی اون روز متوجه اش شدم 

و این قدم گذاشتنِ ناخودآگاه از بیرون قاب به داخل قاب حس بسیار دلپذیری بود، خیلی دلچسب 

نه اینکه رسیده باشم به وضعیت دلخواه ، نه اینکه مشکلی نباشه ،کلا  این حال هیچ ربطی نداره به این قضایا ،ولی اتفاق دوست داشتنیی بود که وقتی حواسم هم نبوده آروم آروم افتاده 

زمستان

و زمستان بدون اینکه به روال طبیعی و یا حتی قرار داد تقویمی کاری داشته باشد در نیوزیلند با منجمد کردن من و البته تمام شبنمهای روی گل و گیاه ها و شیشه ها از دیروز حضور خودش رو اعلام کرد 

حالا البته روایت هست که آخر هفته هوا گرم میشه دوباره ( اگر درست شنیده باشم اخبار رادیو رو )

خیلی چسبید ....

بعضی آدمها هستن که ذاتن باحالن ، مهربونن ،مهم نیست مالِ کجان .البته نه  به نظرم اتفاقا مهمه

موقعیت جغرافیایی تاثیر میذاره روی خلق و خوی آدمها .هم موقعیت جغرافیایی هم عرف و شرعی که به واسطه اون موقعیت جغرافیایی باهاش در گیرن .

حالا هر کی و هر جا ، اون آدمهایی که مال گوشه هایی از دنیا هستن که خونشون گرمه بعضی وقتها کارهاشون عجیییب می چسبه به آدم 

امروزصبح رفتم ه .. رو رسوندم  سر کار و یه کم ( یه کم یعنی دو ساعت :)  ) برا خودم اون دور و اطراف گشتم و برگشتم خونه ، ناهارم رو خورده بودم و داشتم فکر می کردم که شروع کنم خونه رو از وضعیت بازار شام در بیارم که ا.. گفت فلانی ! یکی دم در کارت داره !!!

رفتم دم در و دیدم جیمه ، همکار و دوست تونگاییم که سه چهار ماهی میشه کارش رو عوض کرده 

گفت که برای ناهارها میاد خونه ، گفت امروز اومدم از خیابونتون رد شدم و دیدم که ماشینت هست و گفتم که خوبه هستی و می تونم ببینمت . دعوتش کردم و اومد تو و بیشتر از یک ساعت باهم حرف زدیم و خندیدیم از کار جدیدش برام گفت از همکارهای مشترک قبلی و دوست دخترش و ....

این که تو یه کشوری باشی که هنوز درگیر کار و زندگی جدی نشدی و با آدمهای زیادی در ارتباط جدی تر از یه ارتباط کاری و سطحی نیستی ، وقتی یکی اینطوری بی خبر میاد که حالت رو بپرسه و یادت میندازه که به فکر و یادته خیلی می چسبه خیلی ،بیش از اندازه .....