انگاری داخل گود

چند وقته این رو می خوام این جا بنویسم ،یعنی از همون روزی که متوجه این تغییر حسی  شدم. ولی هی ننوشتم و اینه که تاریخ دقیق این تحول احساسی یادم نمیاد 

ولی تقریبیش اینه که قبل از این بود که دو ساله بشه مهاجرتمون

تا قبل از اون ،اینجا هم نوشته بودم ، یه حس عجیبی داشتم همیشه، یه حسی که برای خیلی از مهاجرا انگاری مشترکه و اون اینه که احساس می کنی  تو همیشه  خارج صحنه ای هستی که داره این اتفاقات دور و برت توش اتفاق میفته ، انگار که همه چی یه فیلمه و تو داری فقط ار بیرون نگاهش می کنی 

این حس بود ، تا مدتها بود و نمی دونم که کی رفت .ولی یه روزی که قبل از دوساله شدنمون بود بعد از کار داشتم خرید می کردم که یهو انگار یه تلنگری بهم خورد که فلانی ببین دیگه توی فیلمی ، بیرون قاب نیستی ، تو هم داری بازی می کنی با بقیه 

نمی دونم این حس ناخودآگاه از کی عوض شده بود و من بهش توجه نکرده بودم ولی اون روز متوجه اش شدم 

و این قدم گذاشتنِ ناخودآگاه از بیرون قاب به داخل قاب حس بسیار دلپذیری بود، خیلی دلچسب 

نه اینکه رسیده باشم به وضعیت دلخواه ، نه اینکه مشکلی نباشه ،کلا  این حال هیچ ربطی نداره به این قضایا ،ولی اتفاق دوست داشتنیی بود که وقتی حواسم هم نبوده آروم آروم افتاده 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد