کاش می توانستم بنویسم 

کاش می توانستم بنویسم از این همه احساسِ متناقضِ تلنبار شده 

کاش می توانستم بنویسم و با نوشته شدن  یکی یکی پاک بشوند این حسهای آزاردهنده 

ذهنم پاک بشود از افکار ناخوشایند ،روحم آرام بگیرد....

چرا تمام نمی شود ؟

چرا تمامش نمی کنم ؟



با فرشته ها برقص...

-در شیشه ای ورودی به خانه را باز کردم ، به سمت آشپزخانه رفتم ،داخل کابینت های سبز رنگِ فلزی دنبال چیزی می گشتم ،چند باری هم در یخچال را باز و بسته کردم ،انگار که دنبال چیز خنکی می گشتم برای خوردن.

 همه چیز مثل قبل بود، مثل نوزده سال پیش ،یخچال همان جا کنار درِ ورودی ، کابینتها با همان ترتیب که بودند ،آن فرش پر نقش و نگار هم سر جایش بود ، فقط جای اجاق گاز عوض شده بود،آمده بود سمت چپ آشپزخانه.

 می خواستم از آشپزخانه خارج شوم که نگران شدم شاید حواسش نباشد و هر چه در تابه هست بسوزد، نمی دانم چه کار کردم که خاطرم جمع شد از آن تابۀ روی اجاق و رفتم .

وجودش را حس می کردم در خانه ، انگار که در حیاط خلوت باشد یا در اتاق پشتی  ولی نمی دیدمش 

موقع رفتنم اما جلوی همان درِ شیشه ای رو به حیاط بودم که آمد.

لاغر، زیبا ، با موهای یک دست مشکیِ کوتاه و چهره ای که شاید در سالهای شصت سالگی بود.

یک دست سیاه پوشیده بود ،آن بلوز دکمه دار مشکیِ گشاد، عجیب به موهای کوتاه خوش مدل و چهره بی آرایش و چشمان سبزش می آمد.

دست چپش را در دست راستم گذاشت لبخندی زد و گفت امروز تولد من است برقصیم .....


-یادم باشد از مادرم بپرسم روز دقیق تولد مادرش را می داند ؟  

انرژیم دیگه داره ته میکشه ،ببین !دیدی که ! 

عزیز دلم ! نمی خوای یک کم از اون شانسهای خوشگلی که به بنده های دیگه ات - به خصوص به اون مدل هالوهای خوش شانست - میدی به من هم بدی ؟ همین طوری برا  تنوع،برای اینکه طعمشو من هم بچشم ؟ هان ؟ طعم چیو ؟ طعم راحت به دست آوردن. نگو نمیشه که خودت میدونی کرور تا مثال برات میارم تو هر زمینه که بخوای !

باید بدوم برا هر چی من آخه؟

کم دویدم ؟ 

بی رانت ، بی پارتی ،بی اتصال ،بی دستمال ! ... بی همه اینها بخوای برسی به اون چیزی که باید برسی سخته ها قربون شکلت. دیدی که تو هر مرحله اش چقدر دویدم که اگر یکی از موهبت های! بالارو بهم میدادی اینقدر خسته ام نمی کردی تو اون سی و اندی سال زندگی در سرزمین اصلی !

حالا تو این یکی سرزمین -سر همون پیچ که داشتن عکس اون خانوم دوچرخه سوارِ با مایو دو تیکه رو میزدن بالای سر در اون فروشگاه سرِ نبشی - تا بهت گفتم شکرت که داره میشه همونی که این همه سال خواسته بودم ،همون چیزی که فقط  تو دقیقا میدونی چه معنی ای داره برام ،گفتم که چقدر خوشحالم ،که چقدر ته دلم راحته ،به ساعت نکشیده حالمو گرفتی؟!!

گفتم کمک کن بشه ، اگه صلاحه ؟ 

صلاح نیست آیا ؟ یا  باز دوست داری بدوم ؟



حالا هم به دل نگیر حرفهارو ،محض درددل بود ،می دونی که !! تلخیش با چای و شکلات هم حل نشد گفتم سر تو خالی کنم ! وگرنه باز هم می دَوَم ،چرا که نه ؟

 

چهار سال گذشت...

و به این ترتیب امروز چهارساله شدم در این جزیرۀ زیبا و دور 

 برحسب اتفاق عصر در مهمانی کوچکی بودیم با دو نفرِ دیگر که آنها هم حدود بیست سال پیش به این سرزمین آمده اند. 

از تلخیهایی که در سرزمینهایمان کشیدیم گفتیم و شکر کردیم برای داشتن زندگیِ آرام در سرزمینی آرام و در کنار مردمانی آرام. 

گفتم حتی نمی خواهم فکر کنم به بازه زمانی شروع شده از لحظۀ  بلند شدن هواپیما تا دو سه سالِ بعدش ،به پروازی که تماما به گریه گذشت، به روزهایی که پر بود از سختی و ناامیدی و دلتنگی و گریه ...

گذشت ، تمام شد ، گرچه هنوز فاصله هاست تا آنچه که باید باشد ولی دل آرام است و خانه جدیدش را دوست دارد،قدر تک تک هر آنچه را که از کمی پایین تر از صفر به دست آورده است را می داند و بابت داشتنشان خدا را شکر می کند.


- بیدار می شوی صبحانه می خوری و بعد از صبحانه حال جسمیت به هم میریزد ،بی حال می شوی و درد ریزِ سمت چپ بدنت کلافه و دمغت می کند.

دراز میکشی تا هوای خنک از لای پنجره بیاید و سرحالت کند ، نمی کند. 

حوصله ات سر میرود و ترجیح می دهی بروی و در موردبرنامه و رویایی که در ذهنت هست تحقیق کنی و سرت را از آن درد ریزِ کلافه کننده پرت.

با بی حالی و گرۀ افتاده بر پیشانی صفحه را باز می کنی ، می خواهی آدرس را بنویسی که چشمت به پیش فرضهای اکسپلورر می افتد ،با بی حوصلگی صفحه وبلاگت را باز می کنی.... 



- دنبال درد ریزِ سمت چپ بدنت می گردی و می بینی نیست ، رفته ! لبخند صورتت را پر کرده و قلبت را هم 



-اگر آنچه را که باید بشنوی ،بشنوی (هرچند در میان جملاتی که خوشحالت نمی کند)

هم روحت آرام تر می شود و هم حتی جسمت .....