- بیدار می شوی صبحانه می خوری و بعد از صبحانه حال جسمیت به هم میریزد ،بی حال می شوی و درد ریزِ سمت چپ بدنت کلافه و دمغت می کند.

دراز میکشی تا هوای خنک از لای پنجره بیاید و سرحالت کند ، نمی کند. 

حوصله ات سر میرود و ترجیح می دهی بروی و در موردبرنامه و رویایی که در ذهنت هست تحقیق کنی و سرت را از آن درد ریزِ کلافه کننده پرت.

با بی حالی و گرۀ افتاده بر پیشانی صفحه را باز می کنی ، می خواهی آدرس را بنویسی که چشمت به پیش فرضهای اکسپلورر می افتد ،با بی حوصلگی صفحه وبلاگت را باز می کنی.... 



- دنبال درد ریزِ سمت چپ بدنت می گردی و می بینی نیست ، رفته ! لبخند صورتت را پر کرده و قلبت را هم 



-اگر آنچه را که باید بشنوی ،بشنوی (هرچند در میان جملاتی که خوشحالت نمی کند)

هم روحت آرام تر می شود و هم حتی جسمت .....


نظرات 1 + ارسال نظر
مینا یکشنبه 7 بهمن 1397 ساعت 22:23

زیبا مینویسی و باید نوشته هات رو چندین بار خوند تا شاید کمی به عمقش و زیباییش پی ببری.

مثل همیشه دنبال رویاهای زیبایت برو و اجازه نده دردهای کوچک زندگی مانعی در راهت باشند
چشمان مشتاقی همیشه تحسینت میکنند .

تو مثل همیشه به من لطف داری و اینقدر مهربونی که همیشه در تعریف ازمن اغراق کردی ( ما که بدمان نمی آید البته )
ممنون از حرفهای خوب همیشگیت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد