اولین پیاده روی !!!!

 همیشه همراه بودن ، صحبت کردن و زندگی کردن با آدمهایی از فرهنگهای مختلف برام جذاب بوده ،فرقی هم نمی کنه این آدمها هم وطن باشن یا افرادی از کشورهای دیگه دنیا ،اون جورِ دیگه نگاه کردن به زندگی، اون جورِ دیگه حرکت کردن  تو مسیر زندگی  ... برام جالبه .

اینه که دیروز تو مسیر پیاده روی وقتی دیدم دارم با چهار نفر با چهار ملیت مختلف راه می رم و گپ می زنم کلی بهم چسبید و خوشحال شدم که بالاخره به اون حس بازدارنده غلبه کردم و با شصت نفر دیگه همراه شدم برای پیاده روی.تجربه  جدید و جالبی بود. اول از همه که کلی دلشوره داشتم بابت دیدن این همه آدم نا آشنا که اون موقع قرار بود حتی بیشتر از هشتاد نفر باشن ولی خوب همه چی خوب پیش رفت و تجربه خوبی ماند و البته پا دردی که فعلا از دیشب داره همینطور بد تر میشه.

یه سایتی هست به اسم میت آپ (meet up) که نمیدونم ایران هم استفاده میشه یا نه ،چون اون موقع که ایران بودم اصلا در مورد این سایت نشنیده بودم .تو این سایت ،افرادی با علاقه مندیهای خاص اومدن گروه ساختن و عضو گرفتن و بنا به سلیقه خودشون و همینطور مقبولیت گروه به صورت هفتگی یا با فاصله زمانی بیشتر برنامه می ذارن.بعضی از این گروهها یه سری شرط و شروط هم دارن  برای قبول عضویت و بعضی هم نه .بعد از اینکه عضو یک گروهی  شدی برات مرتب ایمیل میاد و تورو در جریان برنامه ها میذاره ،همه جور گروهی هم هست ، گروه پیاده روی ،دوچرخه سواری، رقص ،یادگرفتن زبانهای مختلف، بافتنی ،عکاسی ،کارهای خیریه و..... این گروهها اغلب جنبه آموزشی ندارن و عضویت و شرکت تو برنامه ها هم رایگانه ،اما اونا که یه جورایی آموزشی هم هستن بابت هر جلسه پول می گیرن .

خلاصه من هم از چند ماه پیش و از وقتی که تو یکی از ورک شاپها با این سایت آشنا شدم  تو یه سری از گروهها عضو شدم ولی هر بار تو این مدت کلیکم روی گزینه شرکت نمی کنم بود تا برنامه دیروز که برنامه پیاده روی تو یه منطقه تو فاصه یک ساعتی (کیلومترشو نمیدونم !) از اوکلند بود.همه برنامه های این گروه از یک جای مشخص تو مرکز شهر که دسترسی بهش هم سخت نیست شروع میشه ،از قبل هم همه باید مشخص کنن که ماشین دارن یا نه و اگر ماشین دارن  آیا مشکلی ندارن تو رسودندن بقیه و این جور چیزا ؟اینطوری  از قبل مشخصه که آیا تعداد ماشینها برای افراد بدون وسیله کافی هست یا نه.

خلاصه اینکه صبح قرار ساعت نه و ربع بود و زمان حرکت هم نه و نیم ،برای بنی بشری هم صبر نمی کنند اصولا وهرکسی دیر برسه باید خودشو به بقیه برسونه .خلاصه بعد از جمع شدن ، راننده ها همه رفتن یک سمت ایستادن و قرار شد هر کی بره رانندشو انتخاب کنه !!! ( خیلی ها همو از قبل میشناختن) من البته قبل این پروسه توسط راننده انتخاب شده بودم!! اینه که دیگه خیالم راحت بود.خلاصه با یک خانوم ژوهانسبورگی و شوهر آلمانیش و یه دختر آلمانی دیگه سوار ماشین شدیم  و رفتیم به سمت  قرار بعدی  و در واقع محل شروع پیاده روی که عده ای هم که دوست داشتن خودشون بیان  و به کسی هم سرویس ندن اونجا به گروه ملحق شدن.

بودن کنار آدمهای کاملا غریبه بدون حس  نا امنی و صحبت کردن تو تمام مسیر بدون لحظه ای سکوت جالب بود البته باعث شد که نتونم منظره هایی که کاملا متفاوت، زیبا و جدید بودنو اونطور که می خوام ببینم ،منظره هایی نیوزلندی تر ! و بکر تر ،با کلی گوسفند و گاو و  اسب و یه جونور دیگه! (که نفهمیدم چیه ) تو مزرعه های خوشگل با برکه های خوشگل تر.

به هر حال بعد یک ساعت رسیدیم و بعد معارفه ای مختصر پیاده روی شروع شد و من همون اول اشتباه بزرگی کردم و نا خودآگاه سرعتم با این جماعت هماهنگ شد و فقط شاید بعد از ده دقیقه که تازه یک هموطن رو پیدا کرده بودمو و داشتم  باهاش حرف می زدم ،دیدم قلبم داره می ره که واسته  بس که تند میزنه (این جماعت سرعت راه رفتنشون در حد دویدن  آدمای دیگه اس ،نمیدونم هم چرا ؟؟؟) خلاصه از این هم وطن عذر خواهی کردم و اومدم کنار مسیر ایستادم و با لبخند گذر بقیه رو که لابد تعجب کرده بودن از ایستادن من در همون ده دقیقه اول به نظاره ایستادم !!!! نفر آخر گروه رو هم با چک و چونه فرستادم رفت و موندم خودم و خودم !!! و اینجا بود که فهمیدم اینی که سرپرست می گفت ما برای هیچکس صبر نمی کنیم  و خودتونو با گروه هماهنگ کنید کاملا صحت داره  .فقط این نفر آخری  گفت اونایی که سر ساعت نیومدن و جا موندن تو راهن و نگران نباش افرادی را به زودی خواهی دید !!!

خلاصه من در این سربالایی ها جون می کندم و می رفتم تا دیدم که بعد از بیست دقیقه رسیدم به همون خانوم و آقایی که با ماشینشون اومده بودم .سنشونو که از قبل می دونستم یه کم هم که  هم مسیر شدیم (هم مسیرکه نه اونا جلو بودن و هر چند وقت یه بار می ایستادن ببینن  من خوبم و زنده  یا خیر!) فهمیدم جفتشون عمل کمر کردن و تو کمرشون به قول خودشون متال دارن !!!

از گروه هم که هییییچ نشونی نبود!!! تو این فاصله اون جا مانده ها هم اومدن و رسیدنو مارو رد کردن و رفتن!!!! فقط یک اقای بسیار مهربون نیوزلندی با دوست چینیش به ما رسیدن و شروع کردن به صحبت کردن و من هم هر چی کشیدم کنار که بهشون راه بدم نرفتن، این بود که گروه ما شکل گرفت تا رسیدن به بالای کوه.

قبل از ادامه ماجرا باید بگم که علت خستگی من در این حد،یکی سر بالایی های پشت سر هم و اون سرعت مسخره در شروع مسیر بود و یکی  هم باد فراوان و از همه بد تر مسیر تماما گِلی که باعث می شد برای هر قدم برداشتن چندین برابر معمول انرژی بذارم و به مرور هم وزن کفشم بشه چند برابر و همین طور تمرکز بیش از حد برای نیفتادن تو اون گل و شل  و اینکه این حرکتی که داشت انجام میشد اصولا کوه نوردی بود با حالت نیمه دو نه پیاده روی !!! (ذهن من و در نتیجه بدنم خودشو برای یه گلگشت مِلو آماده کرده بود فقط )

خلاصه بالای مسیر اون خانوم و آقا  انصراف دادن و برگشتن  سمت پارکینگ ولی منِ جو گیر ادامه دادم و همین طور تو این سرازیریهای گل آلود سر می خوردم و می رفتم و لحظه ای هم به برگشت که همه اینها می شن سربالایی فکر نکردم!!!!

این وسط هم این آقای مهربون نیوزلندی داشت برای من از تفاوت سنی و شیعه می گفت و ازم خواست هر جارو اشتباه می گه درست کنم !!!! من هم متعجب از این همه تحلیل و اطلاعات در مورد چیزایی که من بهش فکر هم نمی کنم ،هر چی می گفت ،می گفتم آره درسته !!! خلاصه کلی اطلاعات از ایران و اسلام واینجور مسائل داشت.

نهایتا هم هنوز به اخر مسیر نرسیده دیدیم گروه دارن بر می گردن ،یعنی رفتن و رسیدن و ناهار خوردن و عکس گرفتن وبرگشتن.

هیچی دیگه ما هم بی توجه بهشون برای خودمون ناهار خوردیم و این همراه نیوزلندی سر صبر چای درست کرد و....موقع برگشت شد و تمام اون سرازیریها شدن سر بالایی های لیز و با شیب افتضاح ،باد هم که حسابی میومد.

به معنای واقعی کلمه خسته شده بودم و می فهمیدم اینی که گه گاه تو اخبار میگه یکی تو این کوه ودشت گم شده ،خیلی چیز دور از ذهنی نیست.اگرتنهابودم حتما می نشستم و فقط گریه می کردم و میذاشتم این گروهای امداد و اینجور چیزا خودشون بیان زحمت بردنمو بکشن.این خستگی از یک طرف ،معذب بودن اینکه دوتا ادم دیگه رو هم علاف کردم  یه طرف.البته خودشون کاملا ریلکس بودن و معلوم بود این عقب افتادن از گروه ناراحتشون نکرده کلی هم از روش سرپرستا ایراد گرفتن و کلی تشویقم کردن که دلسرد نشو و دفعه اولته و طبیعیه و اینکه اصولا اینجور پیاده روی آروم و همراه با حرف زدنو ترجیح میدن  و اینکه وظیفشونه یه نفری که احتیاج به کمک داره ،کمک کنن چون ممکنه یه روزی خودشون هم تو وضعیت مشابه بیفتن و.... خلاصه این طرز فکرشون باعث شد که دیگه کمتر معذب باشم و برای خودم از ریشه و تنه و برگ درختا بگیرم و هر از گاهی هم از یک طرف بیفتم تو گل و اون دو نفر هم سوت زنان و چای خوران پشت سرم بیان( واقعا جایی که من با هر دستم یه جایی رو می گرفتم که نیفتم ،یکیشون داشت چایی می خورد و مسیرو میومد) .بالاخره با هزار زحمت و واقعا تو رو دربایستی  خودمو تا ته مسیر رسوندم. پاهام به طرز وحشتناکی می لرزید و حسابی هم گلی شده بودم به پارکینگ هم که رسیدیم همه رفته بودن و حتی قسمت دوم برنامه رو هم اجرا کرده بودن و همه تو آخرین محل قرار جمع شده بودن که ما بهشون ملحق شدیم .اونجا کلی هم تشویق شدم توسط افراد مختلف !!! که مهم اینه که این کارو انجام دادمو و اینکه اونا چند ساله دارن تمرین می کننو و لباسامو چه خوب و حرفه ای انتخاب کردمو ...(تو هر سنی که باشی تشویق کردن می چسبه )

خلاصه خوش گذشت گرچه تو گزارش سرپرست اسم من و اون دوتا بنده خدای دیگه رفت تو لیست کسانی که برنامه رو کامل نکردن و تو هیچ عکسی هم نیستیم !

 

همین طوری 7


می گه پارسال اومدم اینجا برای مسافرت بعد دیدم وای چه جای خوبیه! بد نیست یه مدت زندگیه اینجارو  تجربه کنم، اینه که موندم !!!!

فرهنگ ،اقتصاد ،سیاست ،باورهای اجتماعی ،روش تربیت خانوادگی و خیلیییی چیزای دیگه باعث میشه زندگی در کل برای عده ای راحت تر و هلوتر! از عده دیگر باشد در این دنیا...  


تفاوت های از زمین تا آسمان


اینجا تو برخورد با آدما گاهی یه چیزایی برات یادآوری میشه که  تلخ و دردناکه .چیزایی که می دونستیشون ولی الان دیگه از نزدیکتر میشنوی و لمسشون می کنی .

تو راه رسیدن به محل شروع پیاده روی، تو یه روز آفتابی و نسبتا سردِ آخر هفته،تو ماشین با یه زن و شوهرآفریقایی (آفریقای جنوبی) ،آلمانی و یه دختر جوون آلمانی،  هم زمان که به خاطره ها و برنامه ریزی هاشون برای آینده گوش می کنی میبینی که به خاطر محل تولدت و شرایطی که برات تعیین شده  چه قدر خالی هستی از تجربه، چه قدر خالی هستی از بی دغدغه زندگی کردن، چقدر خالی هستی از نزدیکی با آدمهای دیگه تو دنیا .چقدر برای زندگیت چهارچوبها و حصارهای الکی کشیدن ،چقدر زندگی تو خارج این حصارهای تعریف شده، که تو هم به خیلیاشون عادت کردی و دست و پات و ذهنت با خییلیاشون بسته اس ،راحت تر و آروم تر و دلچسب تر و بی نگرانی تره.

با خودت فکر می کنی  همه این سختی هایی که داری تحمل می کنی ارزششو داره حتی اگر فقط  سی سال بعدِ تو هم بشه مثل این زن و شوهر دوست داشتنی با این همه امید و برنامه برای زندگی کردن تو این سن و سالی که آدمای کشورت (مثل پدر مادر خودت )از خیلی قبل ترش زندگیو تعطیل می کنن و بی انگیزه و بی هیچ برنامه ای برای خودشون ،فقط میشینن تا بالندگی بچه هاشونو ببینن،تازه اگه خود اون بچه ها تو شرایطی نباشن که بشن فکر و خیال مضاعف براشون.ارزششو داره اگه تو یه برهه کوچیکی از زندگی حتی ، به دست آوردن یه سری بدیهیات اینقدر انرژی و تلاش و وقت و سرمایه نگیره ازت،ارزششو داره اگه عدد بودن سن فقط یه حرف نباشه یا یه جمله برای لایک زدن تو فیسبوک،اعتقاد بهش بشه پایه همه برنامه ریزیهات و فکرها و قدمهای بعدیت....


 


تموم شو دیگه


این اضطراب ،این اضطراب لعنتی گاهی بد امان می برد !!!!


والنتیر


کار داوطلبانه اینجا خیلی بابه، خیلی هم براشون اهمیت داره. یعنی شما  اگرکار داوطلبانه کرده باشی موقع استخدام و مصاحبه و اینا امتیاز خیلی خوبی محسوب میشه برات وخیلی از مشغولیات ذهنی استخدام کننده در مورد شما  حل میشه با داشتن همچین سابقه ای!

من همیشه از این جور کارها خوشم میومده و راستش خیلی پشیمونم که بنا به توصیه و نظر کسی بی خیال انجامش تو این مدت شدم .

البته اینکه چون کار بدون پرداخت حقوقه به این معنی نیست که گرفتنش راحته، اغلبشون بازم شرط و شروط ها دارن واسه خودشون.

حالا از اینا بگذریم امروز داشتم لیست کارهای داوطلبانه موجودو چک می کردم  که یکیش حسابی دلمو برد. اونم این بود که شما خونه میشینی بعد این انجمنه که کارش حمایت از گربه های بی سرپرسته به شما زنگ می زنه می گه بیا این پیشی رو ببر دکتر ببین چشه یا ببرواکسنشو بزنه یا بیا دستی به سر و گوشش بکش  و...  ماشین داشتم یک لحظه هم وقتو تلف نمی کردم. 

یه مورد دیگه هم بود که اگه زبانم روون بود حتما می رفتم براش.اونم  این بودکه شما میری تو اون موسسه مربوطه و از طریق اون ماهی چند بار میری پیش آدمای پیری که کسی رو ندارن. میری باهاشون حرف میزنی یا براشون کتاب میخونی ، باهاشون چای می خوری و.... عاشق این کارم ولی میترسم برم طرف یه شکسپیر بده دستم بگه اینو  می خوام برام بخونی !!!

خلاصه همه جور کاری هست تو این کارای داوطلبانه که خوب بعضی هاش تخصص می خواد و بعضی هم مهارتهای خاص و بعضی هم  فقط وقت و علاقه. 

آهان یه موردم بودکه برام خیلی جالب بود  اگه زبانم  دیگه خیلی خوب بود شایدبه اینم فکر می کردم .کاره این بود که شما ماهی یکی دوبار پامیشی میری زندان ملاقات اونایی که کسی نمیره ملاقاتشون.