اعترافات شبانه


به این نتیجه رسیده ام که اعتراف کردن همانی که مسیحیان انجام می دهند راهکاریست خوب و کارآمد برای شفای روح و برای نجات وجود نحیفی که گاهی توان تنها کشیدن بار برخی دلمشغولی ها و در گیریهای فکری و روحی را ندارد (بعد دینیش هم منظورم نیست اصلا و کاری هم کلا ندارم به این دست مسائل )

چند شب پیش که دیگر از وزن یک حس منفی بر روی وجودم به فغان امده بودم بعد از شام به همسر گفتم شما بیا و نقش اسقف رو بازی کن (دیگه پارتی بازی کردم از همون اول مقام بالایی پیشنهاد دادم) من هم هر شب بعد شام یه پارچه می گیرم بینمان و اعتراف می کنم و دلی سبک می کنم. طرح در جا مورد قبول واقع شد ولی چون امکان برقراری پرده حایل نبود همان طور بی پرده اولین جلسه اعتراف را برگزار کردیم و بنده باری را از سر دل روحم برداشتم.

پریشب دوباره اعتراف لازم شدم و سراغ جناب اسقف رفتم .بعد از اعتراف ، جناب اسقف گفتند فرزندم چرا  آن یکی مورد را که آنطور بود و اینطور نمی گویی ؟

و من متحیر بودم که چه طور اسقف ما به این زودی به کرامات هم رسید و ذهن خوانی می کند و .... که دیدم چند روزها قبل و پیش از داشتن مرجعی برای اعتراف کردن، زمانی که داشتم مستقیم برای خدا اعتراف می کردم و طلب خیر می کردم و ...برای دو قبضه کردن خواسته ام ،مورد را روی کاغذی نوشته بودم که آن کاغذ هم  بنا بر اتفاقاتی به دست جناب اسقف افتاده بود و این چنین از قرار های بین ما و خدایمان آگاه شده بو د .... 


عنوان ندارد


دیدن تصادفی و دوباره شعرها یا جملاتی که روزی در گوشه ای از کتابی ،دفتری ،دفتریادداشتی نوشته ام عجیب برایم خوشایند است. 

این شعر رو در دفتری که جزوه کلاسهای عکاسی را می نوشتم دیدم. باید اواخر سال 90 یا اوایل سال 91 نوشته باشم اش :


پیوند جان جداشدنی نیست ماه من     تن نیستی که جان دهم و وارهانمت

 

" بعضی وقتها آدم در چهل سالگی به دنیا می آید " *


 دوازده روز مانده تا یک ساله شدن درسرزمین جنوبی

دو ماه و یک هفته مانده تا بعثت !! تا چهل سالگی 

دو ماه و یک هفته ( دو روز کم تر) مانده تا  آمدن بهار در سرزمین شمالی 

ومن ، با عادتِ عمیقِ گره زدن شروعها و گامهای کوچک و بزرگ جدیدم به مناسبت ها ، به شنبه ها و شاید در این روزها به دوشنبه ها و اگر اینها نشد به روزهایی با تاریخهایی بامضارب پنج !!!! می خواهم به هر کدام از این تاریخهای با این اهمیت و به این برجستگی ، یکی از شروعهای جدیدم را گره بزنم...

 از همین حالا تلاش می کنم برای آماده شدن و فراهم کردن مقدمات برای بیشتر دوست داشتن خانه جدید از روز یک سالگیش ،برای بیشتر نفس کشیدن این همه طراوت و تازگی و خنکی تا عمق وجود. برای بیشتر و بهتر و سر صبر دیدن این همه زیبایی ، این همه سبزی، این همه گل، این آسمان بلند بلند آبی با این همه ابرهای سفید دوست داشتنی ،برای گوش کردن به این همه صدای پرنده و زمزمه باد و نبودن صداهای گوش خراش و مزاحم و سکوت عمیق

برای لذت بردن  از مهربانی و لبخند ساکنینش  و لذت بردن از سرزمینی که از همان روز اول هیچ وقت حس غریبه بودن ،جدید بودن و متفاوت بودن را برایت ایجاد نکرد،برای لذت بردن از امکان زندگی دربین آدمهایی با این همه تنوع نژادی ...


و می خواهم در چهل سالگی  و دو روز بعد از تولد دوباره زمین در سرزمین مادریم دوباره متولد بشوم .می خواهم تمام تلاشم را بکنم برای لذت بردن از لحظه به لحظه دهه پنجم زندگی ،بی اضطراب ، بی هراس. بی نقدِ هر آنچه که روزگار تا به حال برایم داشته ،چه خوب چه بد.تلاش کنم تمام حسهای بد، عادتهای بد را به مرور از روح و وجودم پاک کنم و یک عالم نور و عشق و سبزی و بهار و خنکی  را سرریز کنم درون  قلبم لا به لای روحم 

می خواهم در چهل سالگی متولد بشوم و این بار از روزگار و هر آنچه برایم دارد لذت ببرم ،همه تجربه ها ،چه خوب و چه بد را مزه مزه کنم با صبر با صبر و با عشق...

می خواهم در چهل سالگی متولد بشوم و این بار خیلی خیلی بیشتر از قبل ، خودم باشم .....


* جمله از کتاب چهل سالگی ،ناهید طباطبایی

 

      

مادرم...


ای جانم که چقدر به یه خبر خوب ،هر چند کم هر چند مختصر احتیاج داشتی تو این همه مدت... 

چقدر صبر کردی برای اینکه یکی از پیغامهای من این جوری سر ذوقت بیاره 

چقدر این مدت صدام و نوشته هام خالی بودن از شوق و خوشی و هیجان

چقدر تو این مدت همیشه صدام  خسته و کسل بوده و نتونستم سر ذوق بیارمت 

چقدر حوصله کردی این صدای بی هیجانِ بی بالا و پایینِ یکنواخت رو

بی حو صلگی هام رو تموم می کنم 

قول میدم 

تو هم مثل همیشه دعام کن ...


2016


خوب 8 دقیقه پیش اینجا و تقریبا زودتر از هر جای دیگه ای وارد سال 2016 شد 

صدای آتیش بازی و این حرفا هم از دور میاد

هوا هم وحشتناک عالیه

حیف که من پایه شبگردی ندارم اصولا  

 برم بقیه فیلم گس رو ببینم ...