ساعت سه و نیم نصفه شبه و من خوابم نمیبره ،شب مهمونی بودیم و تا برگشتیم از ساعت خوابم یکی دو ساعتی گذشته بود و خوب تو این جور موارد من سخت خوابم میبره .

تو  پهلو به پهلو شدن های بی خوابی  یه کم به این روزها فکر کردم بعد یاد نوشته های دم اومدنم افتادم و اومدم و خوندمشون 

بعد یاد این افتادم که تو روزهای اول و تو بیدار شدنهای چهارِ صبحم، یه چند خطی در مورد حس روزهای اولم توی دفترچه یادداشت موبایلم نوشتم  ،گفتم اینجا کپی کنمش: 


 اولین شوک امروز بهم اومد وقتی پرسیدم کرایه تا سر آبان چقدر میشه  ( یه کم بالاتر از چهار راه طالقانی سوار شده بودم) ،هزار تومان برای این مسافت واقعا زیاده!!!

شوک دوم موقعی بود که نمیتونستم از خیابون رد بشم !!!  به خدا ادا نیست ،واقعا نتونستم رد بشم اینقدر صبر کردم  یه چند نفر که اومدن خودم رو زدم لا به لاشون و با ترس از سرعت ماشینهایی که انگاری خط عابری وجود نداره خودم رو رسوندم اون طرف خیابون. 

سومین مورد اما شوک نبود ناباوری بود. بعد سه سال چشمهام این جمعیتِ تو خیابون بعد ساعت شش عصر رو باور نمیکرد. کلی  باخودم کلنجار رفتم وقتی از مطب دکتر دراومدم و ساعت بیست دقیقه به شش بود برم چندتا خریدم رو انجام بدم. ذهنم هولم میکرد که فقط بیست دقیقه وقت دارم برای انجام کارها! تمام مدتی هم که تا نزدیکای ساعت هشت بیرون بودم یه هول و ولای زیر پوستی داشتم طوری که نتونستم به خودم بقبولونم دیر نیست و ساعت هشت نشده برای خونه دربست گرفتم .

اون جمله خانوم فروشنده هم که بهم گفت برای تحویل عینکت اول ساعت شش زنگ بزن و اگر اماده بود بعد هفت بیا حس غیر قابل توصیفی بهم داد

دلم عجیب گرفته 

امروز عصر بیشتر از  اغلب این عصرها 

قدم زدن تو هوای خنک بعد غروب

سرک کشیدن تو کتابفروشی و مغازه های صنایع دستی هم هیچ اثری نداشت 

چقدر این عصرها دلگیرن 

چقدر این هوا سنگینه 

چقدر این دل من پره .....