با فرشته ها برقص...

-در شیشه ای ورودی به خانه را باز کردم ، به سمت آشپزخانه رفتم ،داخل کابینت های سبز رنگِ فلزی دنبال چیزی می گشتم ،چند باری هم در یخچال را باز و بسته کردم ،انگار که دنبال چیز خنکی می گشتم برای خوردن.

 همه چیز مثل قبل بود، مثل نوزده سال پیش ،یخچال همان جا کنار درِ ورودی ، کابینتها با همان ترتیب که بودند ،آن فرش پر نقش و نگار هم سر جایش بود ، فقط جای اجاق گاز عوض شده بود،آمده بود سمت چپ آشپزخانه.

 می خواستم از آشپزخانه خارج شوم که نگران شدم شاید حواسش نباشد و هر چه در تابه هست بسوزد، نمی دانم چه کار کردم که خاطرم جمع شد از آن تابۀ روی اجاق و رفتم .

وجودش را حس می کردم در خانه ، انگار که در حیاط خلوت باشد یا در اتاق پشتی  ولی نمی دیدمش 

موقع رفتنم اما جلوی همان درِ شیشه ای رو به حیاط بودم که آمد.

لاغر، زیبا ، با موهای یک دست مشکیِ کوتاه و چهره ای که شاید در سالهای شصت سالگی بود.

یک دست سیاه پوشیده بود ،آن بلوز دکمه دار مشکیِ گشاد، عجیب به موهای کوتاه خوش مدل و چهره بی آرایش و چشمان سبزش می آمد.

دست چپش را در دست راستم گذاشت لبخندی زد و گفت امروز تولد من است برقصیم .....


-یادم باشد از مادرم بپرسم روز دقیق تولد مادرش را می داند ؟  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد