یه کم ساده باشیم ...


وای که چقدر بعضی از خانمهای ایرانی سختن ،چقدررررر لایه لایه! چقدر پر رمز و راز از نوع الکیش

چقدر یه ارتباط کوتاه باهاشون می تونه ازت انرژی بگیره

چقدر اگه یه لحظه حواست نباشه که این رفتار و واکنش ها ی اونهاست که ایراد داره ، میتونه باعث شه حس  حماقت شدید بهت دست بده !!!!




پیرو مطلب قبلی...


وقتی برای مهاجرت به نیوزلند اقدام کردم وسط پروسه مهاجرت به کشور دوست و برادر استرالیا بودم فقط یه قضیه کوچیک بود و اون هم این که باید نمره آیلتس بالاتری می گرفتم به علت اینکه در یک تغییر و تحول امتیاز دانشگاه محل تحصیل اینجانب را کم کرده بودند ،چرا ؟ خدا می دونه!

 تو گیس و گیس کشی با خودم بودم که بشینم  دوباره برای آیلتس بخونم ،آیلتسی که حالا همون یک بارش هم به زور رفته بودم امتحان داده بودم ،زور از این جهت که چند سالیه یه اتفاق  داخلی برای من افتاده و نمیدونم مربوط به معلولیت و کارکرد خراب کدوم ارگانمه!که هر کاریو بهم بگن انجام بده تمام روح و روان و وجود من در برابر انجامش قد علم می کنه و هر چقدر اون کار مهم تر این ایستادگی و منعِ انجام مصمم تر !!!! ،خلاصه تو همین بکش بکشها بود که فهمیدم  کشور زیبای نیوزلند داره در حسرت مهندسین ... له له می زنه و این رشته رو هم گذاشته راس هرم نیازمندیها ! اینه که وقت رو تلف نکردم و گفتم شما که داری تا استرالیا می ری حالا پنج هزارتا هم بیشتر برو! عوضش یه جا می ری با مردم مهربون تر و آروم تر ،با آب و هوای صد برابر بهتر ( همین که جایی تابستان گرم و سوزان نداشته باشه خودش برای من صد امتیازه ) محیط زیست امن تر! که هی دلت نمی لرزه پا تو بکنی تو آب کوسه تا مچ بلکم بیشترشو بزنه، بری تو ماشینت بشینی یه رِد بَک (یه جور عنکبوته خطرناک) بیفته تو یقه ات یا بری تو حیاطت بشینی یه دقه دلت وا بشه  یه مار بپیچه دورت ، می ری  جایی که هیچ حشره و حیوون خطرناکی نداره  (خداییش این دلایل ممکنه از دور احمقانه به نظربرسه ولی وقتی رسیدی به مقصد میبینی چقدر هم مهمن اتفاقا) ،بعد نکته مهم تر اینکه می ری یه جای دنیا که هیچ بنی بشری نمیشناستت و تعداد ایرانیاش خیلییی کمن (بنا به دلایل شخصی و غیر شخصی  خوب یا بد این مساله برام مهم بود  و جالبه که با بازی سرنوشت افتادم وسط یکی از کلونی های بزرگ ایرانی اوکلند !!! ) اینه که راحت و دور از قضاوت زندگی خودتو می کنی ، هر جور که می خوای مثلا اگر عشقت کشید بی خیال مهندسی بشی و بری کار یدی بکنی هیچ بنی بشری نیست برای کامنت دادن و تفسیر کردن و این حرفا (اون موقع هنوز نمی دونستم تو این زمینه خاص اونی که باهاش تو رو دربایستی هستم اول از همه خودمم ) بعد منطقی ترین دلیل هم این بودکه بازار کار استرالیا اشباع شده بعد این همه سال مهاجر گرفتن و نیوزلند تازه شروع کرده و کار ریخته و از این حرفها ،اتفاقا  بررسی های موقعیت های شغلی هم  تو اون زمان همین رو نشون می داد .

اینه که اقدام کردم برای مهاجرت به سرزمین سرخس های نقره ای.

تو این گیر و دار هم وقتی که  با کلیییی ماجرا و مشکل  مراحل اولیه ولی مهم رو رد کرده بودیم و کلی هم هزینه بابت کارهای اداری و پزشکی داده بودیم کشور محترم استرالیا اون امتیاز سرنوشت ساز رو به دانشگاه برگردوند و وکیل محترم تماس گرفت که (نمیدونست برای نیوزلند اقدام کردم) چه نشستی که با همین نمره آیلتست میتونی پرونده رو ادامه بدی ببند اون جزوه های آیلتس لامصب رو .....

دوباره ما یکی دو هفته ماجرا داشتیم که حالا کجا بریم و بعد از جلسات مختلف دو نفره و پیش بینی ها و دلایل و برهان آوردن ها  تصمیم گرفتیم که از سرزمینی که هر روزاول از همه خورشید را میبیند رو برنگردانیم چون کفه دلایل به این طرف سنگینی می کرد و بی خیال این قضیه شدیم که در صورت اقدام برای استرالیا کل پروسه یکسال طول خواهد کشید چون با توجه به زمان رد شده از کیس نیوزلند هم قاعدتا همین مقدار (حالا چند ماه بیشتر) تا آمدن پاس ما مانده بود......اما

زمان بسیاااار بیشتر از چیزی که پیش بینی میشد گذشت تا این پرونده به آخر رسید و در این گیر و دارو سالهااا!!! تغییر و تحولات جهانی و اقتصادی تغییرات اساسی در بازار کار کشور مقصد گذاشت که  این تغییر و تحول از دید کسی که هزاران کیلومتر دورتر شدیدا مشغول کار و بار و زندگی خودش بود دور ماند و اینگونه شد که بعد از چند وقتی ماندن در اینجا دیدم که هیچ نشانی از کار مرتبط وجود ندارد که ندارد، تنها و تنها کار مرتبط که بی نهایت هم برام جذاب بود هم  نتیجه ای نداد. جالب اینکه برای همسر گرامی کار بسیار بیشتر از اون چیزی که فکر می کردیم هست که البته رسیدن به اونها مشکلات خودش را دارد.

بعد از مواجهه با این واقعیتِ نبود کار مرتبط و هم اینکه تازه اگر هم کاری بود داستانهای خاص خودش رو داشت و بعد از کلنجارهای طولانی با خودم در حالی که هنوز هم راضی نشده بودم به فکر شروع کار دیگه ای افتادم .

خوبی مهاجرت اینه که خود واقعیت رو بی رو دربایستی بهت نشون می ده می فهمی یه کارهایی که فکر می کردی می تونی انجام بدی ،اصلا دوست داشتی که انجام بدی و افرادیو که انجامش می دادن رو تحسین می کردی، بی تعارف نمی تونی انجام بدی یا به راحتی و بی دغدغه ذهنی نمی تونی انجام بدی. 

همیشه از زندگی روتین و رو یه روال بدم میومده و پرونده این چند سال گذشته ام هم نشون می ده که همیشه در حرکت بودم، آدم شرایط تکراری نیستم و تو این سالهای اخیر هم هیچوقت تو شرایط تکراری و بی هیجان که برام هیچی نداشته نموندم. تو همش هم ضرر کردم ولی باز خوشحالم چون اگر رها نمی کردم اون شرایط رو  شاید الان تو یکی از بهترین شرکتهای ایران نشسته بودم و خاطر جمع که شغلم رو همیشه دارم با یه حقوق نه رویایی ولی خیلی خوب و یه اسم دهن پر کن روزگار می گذروندم ولی مطمئنم حسرت و کنجکاوی اینکه بیرون از اون چهارچوب ،اون حاشیه امن چه خبره خیلی آزارم می داد. اینه که نموندم، تو حاشیه امنم نموندم. گرچه خیلی ضرر کردم ولی ضررش به خاطر شرایط نابسامان مملکتی بود که من که سهله تحلیل گران و اقتصاد دانها هم بعید می دونم بتونن درست تحلیل و پیش بینیش کنن. 

بگذریم ،این ویژگی تغییر رو داشتم و دارم ولی از قدرتی که هنوز خیلی از عادتها و باورها (باورهای تحمیلی جامعه و خانواده ) روم داشتن بی خبر بودم، اینه که وقتی دیدم باید از کار خودم برای یه مدت نامعلوم دل بکنم ( خودِ کار شاید برام اینقدرها جذاب نباشه بیشتر موقعیت اجتماعیش منظورمه) و برم سراغ یه کار دیگه به هیچ عنوان راحت نبودم ،یادم بود که دوست دارم کارهای عجیب غریب کردنو ،یادم بود ایران که بودم و دنبال اطلاعات تو صفحه های مختلف پرسه می زدم وقتی دیدم اینجا اونهایی که مزرعه دارن برای کارهاشون کارگر فصلی می گیرن با خودم می گفتم یکی از کارهایی که بکنم اینه که برم یه مدت تو یه همچین مزرعه ای کار کنم  ،رویام بود اصلا ،یادم بود وقتی اون فامیلی که مدرک فوق داشت از یکی از دانشگاهای معتبر  می گفت روزای اول مهاجرت می رفته دنبال کار تو گل فروشی چون این کار رو دوست داشته چقدر تحسینش می کردم که چقدر با خودش رو راسته، یادم بود دکتری که اینجا پیشش رفتم بهم گفت سال اول مهاجرت سخته آدم کارهایی رو می کنه که فکرشو هم نمی کرده، خودش تو مدتی که جواب ارزیابی مدارکش بیاد تو نونوایی کار می کرده و می گفت هنوز مریضام اون روزای من تو ذهنشونه ..

همه اینا یادم بود ولی اون  مرزبندیهای اجتماعی، اون هرمی بودن شدید جامعه ایرانی، بدون اینکه خودم بدونم اثرش رو گذاشته بود و وقتی می خواستم برم سراغ کار دیگه  ارزیابی  های رایج کشور خودمون میومد تو ذهنم و بدتر از همه واقعا بدتر از همه قضاوت دیگران ،چیز مهمی که مهاجرت بهم نشون داد این بود که بیشتر از اونی که فکر می کردم به این قضاوت بها می دم ،بیشتر از اونی که لازمه نگران تفسیر دیگران از کارهایی  که می کنم هستم  و این اولین چیزیه که باید تغییرش بدم حسابی هم تغییرش بدم.

فرار از عادتهای غیر ضروری و دست و پا گیر و اثر ندادن و اهمیت نداشتن تفسیر و نظر دیگران چیزاییه که باید تو خودم تغییرش بدم .

خیلی پراکنده گویی کردم می خواستم از مشکلات کاریابی اینجا بنویسم حرف به مسیرهای دیگه هم رفت...

با توجه به شرحی که رفت و همه درگیریهای ذهنی دنبال کار دیگه ای بودم که هم در آمد ایجاد کنه هم به شدت با مردم در تماس باشم، هم کاری باشه که ذهنم رو در گیر نکنه و فراوونی خوبی هم داشته باشه اینه که فروشندگی در فروشکاه رو انتخاب کردم چیزی که می دونستم به کل با ایران متفاوته چون نود در صد فروشگاههای اینجا زنجیره ای هستند و دارای سلسله مراتب شغلی، ولی فکر می کردم با اولین در خواست کار رو می گیرم !

اولین در خواست رو هم زمان با گریه و زاری و قلب شکسته بنا به دلایلی که شرحش رفت اقدام کردم و بعد هم یه عالمه کار دیگه و اینجا بود که فهمیدم این کار اصلا هم کار ساده ای نیست و براش کلی سوابق و مهارت می خوان و تو اگهی هاشون کلی داستان ردیف می  کنن و نکته مهم تر این مساله احمقانه (به معنای واقعی احمقانه ) که وقتی سابقه کار داخلی نداشته باشی بهت کار نمی دن !!!! اینه که به فکر این افتادم برم سراغ کار داوطلبانه ،البته کارهای داوطلبانه از محبوب ترین کارهای موردعلاقه  من هستن و همین الان یه عالمه لیست دارم از کارهایی که دوست دارم در آینده انجام بدم ولی در این مرحله فقط با طمع کسب سابقه کار داخلی و یاد گرفتن اصول فروش رفتم سراغ فروشگاه های سازمانهای خیریه ( اینجا اغلب سازمانهای خیریه فروشگاه هایی دارن که مردم اجناسی رو که نمی خوان مجانی می دن بهشون و اونها با قیمت پایین می فروشن و پول فروش هم به سازمان می رسه و فروشگاههارو هم فقط نیروهای داوطلب اداره می کنن، تعداد این فروشگاهها هم زیاده) جالب اینجاس که نود در صد اونها هم نوشته بودن چون برای تمام شیفتهاشون نیرو دارن نیروی داوطلب جدید نمی گیرن !!!!! حالا پیدا کنید پرتقال فروش را که بالاخره اینجا چه جوری باید سابقه کار داخلی پیدا کرد ؟!!!!!

البته با یکی از سازمانهاشون مکاتبه کردم و منتظر جوابم ،تا چه پیش آید !


1-خیلی پراکنده نوشتم. نوشتن این مطالب اصلا غر زدن و اظهار نارضایتی از شرایط نبود. فقط جهت این بود که یه چیزایی یادم بمونه بعدها.

2- این جا نصف کارهارو دارن داوطلبا انجام می دن ،سیاست انگلیسی !!! تو یه کارهایی خوب واقعا ایجاب می کنه و سازمان مسلما پول نداره برای خیلی از فعالیتها هزینه کنه،  ولی بعضی موارد هم خنده داره ! 

یک سری کارها هم (قبلا نوشته بودم چند تاییشون رو )خیلی جالبن  و واقعا هم نمیشه به صورت شغل تعریفشون کرد مثلا تو همین سازمانی که برای فروشگاهش مکاتبه کردم یه کار داوطلبانه هم بود که شما به یک سری آدم مریض احوال (حالا احتمالا طبق یه برنامه ای ) زنگ می زنی ،صحبت می کنی بهشون روحیه می دی و از تنهایی درشون میاری   :)


 

    

این طوری ....


از اتفاقات لج دربیار اینکه تو این وضعیت کاریِ اینجا که معمولا اگر سابقه کار داخلی نداشته باشی رزومه ات را نگاه هم نمی کنن !!!!! برای یک شغل مدیریتی اقدام کنی  بهت زنگ بزنن و یک ربع،بیست دقیقه مصاحبه تلفنی  بکنن  (وحشتناک تر از این نمیشه ) و بعد از نتیجه راضی باشن و قرار مصاحبه حضوری بذارن بعد بری و یکی از مدیرا باهات مصاحبه کنه، اون هم بیشتر از یک ساعت طول بکشه و بعد چند روز بهت خبر بدن که بری برای مصاحبه فنی و همین طور مصاحبه با مدیر بالا بالایی شرکت ،بعد بری برای این مصاحبه دوم و این در حالیه که تمام این مراحل رو با یه نفر کیوی بردی جلو پس به طبع زبان مکالمه تون انگلیسی بوده ،نفر فنی هم بیاد و از معلومات شما ابراز رضایت و حتی  جا خوردن بکنه بعد اون مدیر بالایی بالایی که یک مهاجر چینیه که سیزده سال پیش اومده اینجا بیاد و اون هم بگه از لحاظ فنی  و کاری شما ایده آل ما هستید چون بعیده بتونیم کسی رو پیدا کنیم که اینقدر شناخت از نوع کار داشته باشه ولییییییی

من انگلیسی شمارو نمی فهمم !!!! و این برای مشتری ها مشکل پیش میاره 

و بدین سان کار می پره !


لازم به ذکر است که این اتفاق برای همسر گرامی افتاد وگرنه برای من اگر بود که ...خدا رحم کرد برای من نبود! من در حال حاضر ظرفیت چنین اتفاقاتی را ندارم به هیچ عنوان


+++


اینی که هر اتفاقی با نوع نگاه تو و تفسیر تو می تونه متفاوت تعریف بشه درسته 

اینی که تو هر چیز سخت و بد هم میشه نکته مثبتی پیدا کرد تا حد زیادی می تونه درست باشه 

ولی نگه داشتن نگاه و تفسیر روی سمت مثبت تو خیلی از شرایط هیچ کار ساده ای نیست 

امروز بعد مدتها از خلوتی ،سکوت و دوری  اینجا با تمام وجود لذت بردم 

جلوی در خونه ایستاده بودم و به همون سمتی که بارها از تو پنجره اتاق نگاه  می کنم نگاه می کردم و از خنکی هوا ،سکوت محض ، خونه های غرق آرامش و  هیاهوی پرنده ها که دیگه داشتن آروم می شدن با تمام وجود لذت می بردم.

گفتم چه خوبه که می تونم تمام مسیرم به آسمون نگاه کنم و این همه ستاره ببینم، چه خوبه که می تونم بدون صداهای مزاحم صدای این همه پرنده رو که دارن با عجله بر می گردن به آشیونه هاشون رو بشنوم ،چه خوبه که اون تک و توک آدمایی که میبینم همشون لبخند دارن سلام دارن ،چه خوبه که صدای این همه پرنده لا به لای بوق و هیاهو گم نمیشه و من بعد یه مدت دیگه داره ترتیب خوندن هر کدومشون  دستم میاد، چه خوبه که تو زمستون این همه سبزی باشه و گل ،چه خوبه که لبخند آدما زیر هزارتا فکر و خیال گم  نمیشه ،محو نمیشه .

امیدوارم روزایی که میبینم این چیزارو بیشتر بشه و خیلی چیزای دیگه رو هم بتونم ببینم بین همه مشکلات، هر چند که اصلا کار ساده ای نیست !


   

فکر کنم همین باشه


یه پیرزن ، پیرمردی هستن که از همون روز اول ورودم به این شهر توجهم رو حسابی جلب کردن، یه پیرزن و پیرمردی که انگار متعلق به یه قرن پیشن .

هر روز یک جای خیابون کویین میشینن و ساز می زنن و آواز می خونن 

اگر مستند ساز بودم حتما داستان زندگیشونو می ساختم، نمیدونم چرا داستانشون به نظرم جذابه. 

هر بار میبینمشون فکر می کنم دم دمای غروب که میشه دست  همو می گیرن و از یه راه پنهونی می رن به دوران خودشون و میفتن تو یه جاده طولانی که همین طور پیچ و تاب می خوره بین مزارع سرسبز و گسترده.

آخر این راه وقتی که کلی در مورد آدمها ی اون روز با هم حرف زدن و چند تا آهنگ رو زمزمه کردن می رسن به خونشون. 

به یه کلبه چوبی کوچولو ته اون مسیر پیچ در پیچ 

بعد خانومه  روسریش رو که پشت گردنش گره زده باز می کنه و کت و دامنش رو در میاره و میذاره رو صندلی چوبی کنار تخت ،موهای خاکستریش رو دو تا میبافه و یه لباس خوشگل میپوشه و می ره تو آشپزخونه و یه پیشبندی که عکس یه عالمه گیلاس قرمز و درشت داره رو میبنده رو دامنش و می ره که خوشمزه ترین سوپ دنیارو درست کنه 

شوهرش هم توی یه فنجون فلزی قهوه درست می کنه و می ره تو ایون جلوی خونه میشینه و همین طور که قهوه اش رو جرعه جرعه می خوره و از بوی خوش سوپ روی اجاق مست میشه به دور دستها نگاه می کنه و به هیاهوی زندگی فردا تو اون خیابون شلوغ فکر می کنه...