فکر کنم همین باشه


یه پیرزن ، پیرمردی هستن که از همون روز اول ورودم به این شهر توجهم رو حسابی جلب کردن، یه پیرزن و پیرمردی که انگار متعلق به یه قرن پیشن .

هر روز یک جای خیابون کویین میشینن و ساز می زنن و آواز می خونن 

اگر مستند ساز بودم حتما داستان زندگیشونو می ساختم، نمیدونم چرا داستانشون به نظرم جذابه. 

هر بار میبینمشون فکر می کنم دم دمای غروب که میشه دست  همو می گیرن و از یه راه پنهونی می رن به دوران خودشون و میفتن تو یه جاده طولانی که همین طور پیچ و تاب می خوره بین مزارع سرسبز و گسترده.

آخر این راه وقتی که کلی در مورد آدمها ی اون روز با هم حرف زدن و چند تا آهنگ رو زمزمه کردن می رسن به خونشون. 

به یه کلبه چوبی کوچولو ته اون مسیر پیچ در پیچ 

بعد خانومه  روسریش رو که پشت گردنش گره زده باز می کنه و کت و دامنش رو در میاره و میذاره رو صندلی چوبی کنار تخت ،موهای خاکستریش رو دو تا میبافه و یه لباس خوشگل میپوشه و می ره تو آشپزخونه و یه پیشبندی که عکس یه عالمه گیلاس قرمز و درشت داره رو میبنده رو دامنش و می ره که خوشمزه ترین سوپ دنیارو درست کنه 

شوهرش هم توی یه فنجون فلزی قهوه درست می کنه و می ره تو ایون جلوی خونه میشینه و همین طور که قهوه اش رو جرعه جرعه می خوره و از بوی خوش سوپ روی اجاق مست میشه به دور دستها نگاه می کنه و به هیاهوی زندگی فردا تو اون خیابون شلوغ فکر می کنه...

 

  

نظرات 2 + ارسال نظر
دختر بهمنی چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 07:33 http://dokhtarebahmani.blogsky.com/

عجب تخیلی...
براووووووووووووووووووو

یه دوست دوشنبه 16 شهریور 1394 ساعت 22:09

خیلی عالی نوشته اید. با احساس و لطیف. مثل یه تابلوی نقاشی.

مرسی :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد