یکی دوهفته به برگشتنم مونده بود که برنامه شون جور شد وبرای دیدنم اومدن خونه مامان و بابا

هوا سرد بود ،زمستون چند روزی بود که یادش افتاده بود خودی نشون بده 

با شال و کلاه و ژاکت و پلیور و یه گلدون سیکلمه خوشگل رسیدن 

زیر کاپشن گرم و نرمش یه ژاکت خیلی قشنگ پوشیده بود، از اون طرح هایی که خیلی دوست دارم 

گفتم ژاکتت چه قدر خوشگله عمو. دیدم بلند شد و ژاکتش رو درآورد و داد بهم و گفت بیا مال تو ،از من انکار و از اون اصرار، بالاخره ژاکت شد مال من. 

بعدش تا بعد از ظهر همه اش خنده و شوخی بود و خاطره گفتن 

موقع رفتن ،کفشش رو که  می پوشید گفتم کفشت چه شیکه عمو ! به مامانم گفت خانوم یه دمپایی واسه من بردار بیار ....خندیدیم

خداحافظی کردیم ،آرزوهای خوب کردیم ،رفتن... 

حالا اون ژاکت توی کمدم روی چوب رختی آویزونه ،منتظرم که هوا سرد بشه و بپوشمش 

حالا اون ژاکت شده یه یادگاری عزیز 

یه یادگاری از کسی که فکر نمی کردم اینقدر ناگهانی و زود بره ....



نظرات 2 + ارسال نظر
مینا چهارشنبه 12 اردیبهشت 1397 ساعت 23:22

یادشون بخیر و روحشون غرق نور

مرسی

یه دوست جمعه 25 اسفند 1396 ساعت 06:53

میرن آدما
از اونا فقط
خاطره هاشون
به جا می‌مونه

بله متاسفانه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد