قبل خواب هم مِن بعد کرم ضد آفتاب می زنم

در خانه راه می رفتم که احساس سرمای نصفه نیمه ای بر آنم داشت که آن ژاکت طوسی تو کُرکی را هم برتن کنم. همین طورباز در حال راه رفتن بودم که آفتاب ملس پاییزیِ افتاده بر گوشه تختخواب، بدجوری هوس انگیز به چشم آمد و تا به خودم بیایم در آن افتاب مطلوب دراز کشیده بودم، با ژاکت طوسیِ تو کرکی بر تن .

همین طور که آفتاب حس خوب را در جانم میریخت بر آن شدم که به زیر لحاف گرم و نرم بخزم و قبلِ آن هم گوشه پنجره باز مانده را ببندم....

لحاف نرم ،آفتاب گرم ، خستگی نصفه نیمه از روز قبل همه بردنم به یک خواب عمیق که قرار نبود اتفاق بیفتد. 

تا اینجای ماجرا هیچ ایرادی که ندارد هیچ ، خیلی هم عالیست .اما در گیر و داری که اینجانب با یک عدد ژاکت ضخیم در زیر لحافی  ضخیم تر در زیر آفتابی ملس خوابیده بودم این آفتاب ملس طبق روالی که در این سرزمین بس بدیهی است تبدیل شد به آفتاب تموز. 

باز این هم ایراد ندارد، ملس بشود تموز ، ایراد کجاست ؟ ایراد آنجاست که من در این جهنم ایجاد شده دچار آن حالتی شده بودم که گویا به آن می گویند بختک!!

خیلی ساده ،نمی توانستم بیدار بشوم !!!

تمام تلاش خود را می کردم که بلکه پلکهایم را که گویی وزنه هایی چند کیلویی به آن ها وصل است را  باز کنم ولی نمیشد. 

چندین بار تمام توانم را گذاشتم که چشمها را باز کنم و از آن کوره ای که  گرم تر و گرم تر میشد فرار کنم ولی اگر هم موفق میشدم ، فقط ثانیه ای چشمم به نور کورکننده اتاق می افتاد و باز بسته میشد و این در حالی بود که از یک طرف احساس می کردم اگر زودتر بیدار نشوم شعله ور میشم و از طرفی در خواب میدیدم که در همین وضعیت و در جدال و تلاش مذبوحانه هستم برای باز کردن چشم و فرار از آفتاب سوزان ولی در اتاقی از یک آپارتمانی که مشترکا با شخص دیگری اجاره کرده ایم و آن شخص کیست ؟ کسی که من حدود شانزده سال پیش با او قهر کردم و از آن زمان هم دیگر ندیدمش ...حالا در خواب به همه دردهایم ( ناتوانی در بیداری و سوختن و...) این هم اضافه شده بود که چقدر بدشانس هستم  که آمدم این سر دنیا بعد آن شخص مزبور هم درست  آمده همین جا که هیچ ، هم خانه هم شده ایم !!! (جالب است که در بیداری به آن شخص فکر هم نمی کنم )

تازه پسرک  آن دوست سابق  ( در عالمِ واقع فرزندش دختر است گویا) هم در همان اتاقی که من در حال تقلا بودم خوابیده بود و دردوران نقاهتِ  حادثه ای بود که برایش اتفاق افتاده بود. حادثه ای که برای پسرک اتفاق افتاده بود را هم این گونه خبردار شدم که  در حیاط پشتی خانه با چشمان بسته با شخصی رو برو شدم ( در خواب بلند میشدم و راه میرفتم فقط چشم هایم را نمی توانستم باز کنم ) که او جریان را برایم تعریف کرد. از قرار هواپیماهایی که برای جاسوسی به آن منطقه می آمدند!!! یک تعداد وسیله در همین راستا ،داخل دیوار جاسازی کرده بودند که پسرکِ دوست سابق در حال ور رفتن با یکی از آنها دچار سانحه شده بود!!! اینها را همان آقایِ حیاط پشتی به زبان انگلیسی برایم تعریف  کرد و در آخر هم با عصبانیت  از اینگونه اعمال جاسوسی و ضد انسانی گفت : what a get out shit !!!

خوشحال بودم که لااقل بین این همه عذاب یک فحش جدید یاد گرفته ام و از این به بعد در مواقع عصبانیت از این اصطلاح جالب! استفاده می کنم

 که خوب این اصطلاح وجود خارجی ندارد !!! 


سرتان را درد نیاورم، بعد از یک ساعت بودن در چنین وضعیت عذاب آوری  با سردرد شدید ، حال خراب و صورت داغ و قرمز (در حدی که از دیدنش در آیینه شوکه شدم ) بیدارشدم ...

خلاصه اینکه یه چرت نیمروزی تو آفتاب ملس و تختخواب نرم نیارزد به این همه کش و قوس ، این شرایط جذاب را دیدید راهتان را کج کنید و بروید پی کارتان 

 مگر اینکه هوای سرزمینتان  هوایی پایدار باشد 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد