دوست دارم خووووب


اگه یه وقت دیدید ( اونایی که می تونن ببینن ) من از این شلوارها که سر جفت زانوهاش کامل جر خورده  پوشیدم بدونین اون روز اصلِ اصلِ سلیقه شخصیم رو به باورهای ذهنیم  ترجیح دادم .

یا بهتره بگم سلیقه شخصیم رو به  چهارچوبی که در مورد خودم تو ذهنم هست  و شاید فکر می کم تو ذهن بقیه هم هست ،ترجیح دادم.


** نوع خفیفش رو میپوشیدم البته .یادمه یکی از دوستام که فوق العاده مذهبیه   یه بار می گفت شوهرم داشت از این شلوارا و اونایی که می پوشن انتقاد می کرد، بهش گفتم اینارو نگو خانوم فلانی هم می پوشه بنابراین این شلوارهای پاره پوره  این کدهارو به آدم نمیده    

روز اول کار !!!

یه چیزایی هست ( یا شایدم بود) که  برام راحت نیست اصلا مثل پیغام تلفنی گذاشتن ،تو میکروفن حرف زدن...

 یادمه تو جلسه های کاری همین طور حرف می زدم ولی اگه یه وقت می گفتن بیا با این میکروفن حرف بزن معذب می شدم. 

اون روزی تو مصاحبه وقتی دیگه داشتم دیگه میومدم مارتین پرسید راستی  تو  کار با PA  چطوری ؟ (منظورش پیج کردن بود چون مثل جالیز با هم از این طریق در ارتباطن بیشتر)

فقط تونستم با نگاه ملتمسانه  بهش بگم  این یکی نه !  ترا خداااااااا 

بابا من با زبون مادریم هم نمی تونم این کار رو بکنم آخه (این رو نگفتم البته )

اینه که روز اول وقتی هنوز سمت چپ و راستم رو نمی دونستم کدوم طرفه ، دیدم تلفن زنگ خورد و اون دختری هم که مسوول آموزش به من بود با یه لبخندی مکالمه رو تموم کرد و بهم گفت مارتین گفته بری رو پیج و فلان چیزو بگی

ای خدااااا بین این همه آدم زبون اصلی  !!! صدات پخش بشه

جای چونه نبود ،دکمه رو زدم و با قدرت تمام ،با صدایی رسا  جمله رو گفتم و تموم ...

بلافاصله تلفن زنگ خورد ،مارتین بود و خودش رو کشت با گفتن اینکه فوق العاده بودی ،یه ذره هم استرس تو صدات نبود و....

به این ترتیب در اولین ساعت روز منو با تنها نقطه ضعفِ اقرار شده ام مواجه کرد و قضیه حل شد رفت پی کارش.

حالا دیگه این روزهاس که بیان این تلفن رو ازم بگیرن بس که صدام هر دقیقه طنین اندازه 

  

  

تفاوت


تفاوت احترام به مشتری در اینجا و ایران به معنای واقعی تفاوت زمین تا آسمونه ،گاهی از این همه تفاوت لجم می گیره حتی .

مشتری اینجا پادشاهی می کنه. 

خوبه که دارم میبینم اینهارو بعد این ، با ذهنیت قبلی  و موجودم نمی رم خرید. 

این روزها یاد تمام جواب سلام های نگرفته ،نگاه های سرد و بی تفاوتی ها در فروشگاه های ایران میفتم 

شما لبخند نداشته باشی ، شما تماس چشمی نداشته باشی ،شما مشتری رو ذره ای ، چکه ای بیشتر از حد منتظر بذاری !!!!! شما به مشتری بگی نمی دونم ،مگه داریم ؟ مگه اصلا میشه ؟؟؟؟

وقتی مشتری یک دلار خرج می کنه خودش رو به اندازه اونی که صدها دلار خریده محق می دونه ،سیستم هم همین طور.

یاد نگاه های ارزیابی کننده ایران میفتم تو این جور مواقع.

تفاوت به طرز سرسام آوری زیاده ،وحشتنااااک

البته الان تو مرحله ای هستم که از بی صبری اینها  لجم می گیره !!! دوست دارم وقتی کارشون در حد دقیقه ای بیشتر طول میکشه و لبها ورچیده میشه بگم کجای کاری همین خود من یه بار به یه فروشنده ای تو کشور خودم گفتم آقا دارم با تو صحبت می کنم چرا جواب نمیدی گفت عشقم نمیکشه جواب بدم حال ندارم ...  و بعد کار به جایی کشید که بابام اومد با خواهش و اصرار از فروشگاه آوردم بیرون ( اون زمانهایی بود که حوصله کل کل داشتم :) )

   


همین طوری 15


بار اولی که مارتین پیجم کرد که زنگ بزنم بهش داشتم می رفتم سراغ تلفن که دیدم چند نفر اشاره می کنن برو دفترش و من هم رفتم و فکر کردم احتمالا اشتباه شنیدم 

بار دوم هم باز وقتی گفت " کال می " داشتم می رفتم سراغ تلفن که دیدم باز بچه ها می گن برو پیشش !!! 

خلاصه من هم رفتم و بعد اینکه کارم تموم شد ازش پرسیدم گفتم بهم گفتی  کال  اُر کام ؟

اونم گفت گفتم کال یعنی  که کام !!!! 

خلاصه در اولین فرصت این کلمه بدیهی  call رو زدم تو دیکشنری ،دیدم اون آخر ماخرا تو معنی ها نوشته : ملاقات کردن ،ملاقات کوتاه !!!!

این روزها...

*همیشه داستان خوش آدمهارو بعد از عبورشون از مراحل سخت می شنویم اونها هم داستانهاشون رو وقتی  می گن که گذشتن از دوران دشوار،گذشتن از سختیها و ناملایمتی هایِ باید

تو دوران ناملایمتی حال و حوصله داستان گفتن و تعریف کردن نیست اگه هم که باشه ،  کنارش  ترس از قضاوت هم هست، ترس از متهم شدن به شکست ،به بیراهه رفتن، ترس از دشمن شاد شدن حتی ...

ولی وقتی رسیدی به جایی که باید، داستانت و نقلِ سختیها و نا ملایمات همش میشه مهر تایید رو تلاش و همت و جربزه ات ،  همش میشه دمت گرم ، دست مریزاد...

بارها این داستانهارو شنیدم از کسانی که رسیدن و در حال لذت بردن هستن از نتیجه اون مراحل ناخوشایندِ باید ،که نوش جونشون، الان می فهمم که چه کردن  چه صبری ،چه تحملی و چه همتی و ...

پزشکی که از دوران کار کردنش تو نونوایی می گه با لبخند پت و پهن و با افتخار، اون دوران نداشته این لبخند و رضایت رو .اون زمانی که به مدرکش ، به تمام زحماتش ،به موقعیتش تو کشورش فکر می کرده نمی تونسته حس خوبی داشته باشه از کار کردن تو یه نونوایی ( نه به خاطر نوع کارکه به خاطر نبودن در جایگاه خودش ) 

اون متخصص کامپیوتری که تو رستوران کار می کرده هم همین طور یا اون مدیری که الان از همین کشور بغل میاد برای شرکت تو یه کنفرانس و شب رو تو بهترین هتل یکی از گرون ترین شهرهای دنیا می گذرونه ولی دو سال اولِ کار  راه و بی راه از کارهاش اخراج می شده  یا اون مدیری که فقط برای وارد شدن به محیط کار حاضر شده بیل و کلنگ دستش بگیره و بره مثل کارگرهای دیگه کار کنه تو پروژه هایی که خودش تا چند وقت پیش مدیرشون بوده تو یه جای دیگه از این دنیا ....

شنیدنِ از صفر شروع کردن آسونه ، عمل کردن بهش کار هر کسی نیست 

شنیدن پله پله رشد کردن آسونه ،درکش و صبر کردن مراحلش به خصوص برای ماهایی که دیدیم یک شبه رسیدنبه پست و مقامها رو تو کشور خودمون آسون نیست. ولی چیزی که هست اینه که پله پله شروع کردن ،از صفر شروع کردن یک واقعیته تو این کشورها نه برای مهاجرین که برای خودشون هم به همون شدت و دقت...


**من  امید کار کردن در رشته تحصیلی خودم رو که البته اونقدرها هم عاشق دلخسته و علاقه مند بهش نیستم داشتم ،دست قضا و قدر رسیدن به این جا رو همراه کرد با رکود شدید بازار کاری برای من. و اینقدر وضع خراب بود که تحصیل کرده های دانشگاه های اینجا هم توفیقی نداشتن تو پیدا کردن کار ( اصولا مهاجرت تحصیلی اون بخش سختیهای مربوط به کار پیدا کردن در مهاجرت رو حذف یا تا حد بسیار زیادی کم می کنه )

دیگه اینکه اینجا برای رسیدن به یک مصاحبه باید آشنا داشته باشی ،باید آشنا داشته باشی که تو رو از لحاظ اخلاقی تضمین کنه و شرکت رو مجاب که شما ارزش بررسی شدن رو داری ،این  در مورد خودشون هم صادقه و کلا مهاجر بودن شما علت این فرایند نیست...

این دو تا نکته و صد البته نیاز به درآمد در این شهر سرسام آور گرون و لزوم در تماس بودن و شناختن هر چه بیشتر این آدمها از همون اول باعث شد که دنبال کار جنرال هم باشم 

ولی حتی یک مورد از رزومه های کاری که فرستادم جواب داده نشد حتی یک مورد ...

چند هفته پیش که داشتم از آپ شاپ بر می گشتم و حسابی درب و داغون بودم و روز خیلی بدی رو گذرونده بودم یکی از بچه ها که قبلا رزومه من رو به یکی از مدیرهای یکی از فروشگاه های بزرگ و معروف این جا داده بو د ( حدود چند ماه پیش )زنگ زد و گفت فلانی گفته یه موقعیت کاری هست و به دوستت بگو بیاد برای مصاحبه ...

گفته بود زبانش در حد یک ارتباط ساده هم باشه کافیه ! 

روز بعد بدون دلهره و اضطراب  رفتم برای مصاحبه  و اینقدر آروم و راحت و بی خیال بودم که مصاحبه خیلی خوب پیش رفت . کلی هم به جون آدمای آپ شاپ دعا کردم که با اون لهجه های داغونشون باعث شدن دیگه یه همچین صحبتهایی برام هیچی باشه. با مدیر بازرگانی فروشگاه مصاحبه کردم ( فروشگاه یه چیزی در حد و اندازه شهروندولی با کار تخصصی لوازم خونه از جون مرغ تا شیر آدمیزاد و منهای اقلام گنده ای مثل یخچال و تلویزیون و گاز و لباس شویی. البته شرکت دو تا زیر مجموعه دیگه هم داره که یکیشون کارش وسایل تخصصی ورزشیه و از اون یکی خیلی خبر ندارم ولی این زیر مجموعه اولی یعنی لوازم خونگی بیشتر از 44 شعبه در نیوزیلند داره که اولیش سال 1862 توسط شخصی که الان فروشگاه ها و شرکت اصلی به اسم اونه باز شد) و اون هم گفت یه مدیر دیگه هم باید مصاحبه کنه که الان مرخصیه و یک هفته بعد میاد .دو روز بعد همین آقا زنگ زد و گفت فلانی هنوز نیومده و دوباره بیا خودم باهات صحبت کنم وقتی رفتم یه خانوم دیگه تو اتاق بود و کلی باهم همین طوری دوستانه حرف زدیم و من بعدا فهمیدم اون هم از مدیرهاست و خوشحال شدم که اطلاعات پرت و پلا ندادم. می گفت که ایراد خیلی از مهاجرها ( خودش هم مهاجر بوده ،ایتالیایی الاصل )  اینه که می خوان یک راست بیان و از همون موقعیتی که داشتن شروع کنن و این باعث میشه که نتونن دووم بیارن . می گفت که خودش تو کار فشن بوده و اومده این جا کار رو از اول شروع کرده تو کا ر retail  که هیچ وقت تصورش رو هم نمی کرده ولی خوشش اومده و مونده و حالا جزء مدیرهاست.

بعد هم که مارتین اومد ( همون شخص مصاحبه کننده ) و باز یک کم سوال و جواب کرد که در زمینه کاری نبود چون من گفته بودم کل تجربه من درفضای فروش همین آپ شاپه که می رفتم و اشاره ای هم کردم به کاری ساخته ذهن !! در ایران که در اوقات فراغت انجام می دادم .که اون هم گفت اون ها رو فراموش کن که تو این محیط به کارت نمیان ...

بعد هم تو راستای سوال جوابها که تمام مدت اون خانوم هم نشسته بود و من تعجب می کنم از اون همه حجم انرژی مثبت و لبخند که بهم می داد گفتم من به محض این که کار مرتبط گیر بیارم این کار رو رها می کنم و گرنه که بیخ ریشتون هستم کجا از این جا بهتر ؟؟؟ و خیالشون رو هم راحت کردم که کاری رو که قبول بکنم در بهترین نحو انجام می دم مهم نیست کار چیه مهم اینه که قبول کردم انجام بدم و گفتم این رو هم بذارین رو حساب یه خصوصیت اخلاقی ،من اینجوریم ...

این رو که گفتم دیدم با یه لبخند پهن برگشت و به اون خانوم گفت دیدی این همون چیزیه که بهت گفتم توش دیدم به من هم گفت این چیزیه که بار اول که دیدمت فهمیدم، حس مسوولیت پذیری و شخصیت پخته ،چیزی که بهش احتیاج دارم .... 

خلاصه بگذرم از این جزئیات، من که از همون نگاه اولِ برخورد دوم فهمیدم کاملا با من اوکی هستن ، یک کم هم ادا اطوارهارو تاب آوردم تا اینکه بالاخره گفت من تصمیم گرفتم این موقعیت رو بدم که با گروه ما کار کنی  و باز نصایح تکراری که خسته نشو و به این کار به دید یه کار اجباری و خسته کننده نگاه نکن ( تا وقتی کار خودتو پیدا نکردی )همه ما هم از صفر شروع کردیم ... فلان روز هم پاشو بیا و تنها و تنها هم  با خودت اعتماد به نفست رو بیار به جز اون به هیچ چیزی نیاز نداریم ....

و این چنین بود که ما خوش حال و خندون محل را ترک کردیم ...

بعدا هم تو قرار داد دیدم شغلی که برام در نظر گرفتن رو تغییر دادن و عنوان متفاوتی رو زدن که از بودن در یک گوشه امن و بلد بودن زبان در حد یک ارتباط معمولی تبدیل شده  به بودن در وسط ماجرا و ارتباط تنگاتنگ با آدمهای جور واجور ...  


تصمیم گرفتم (با این که اصلا راحت نیست ) تو صلح باشم با این کار جدید و بذارم کارها روال خودش رو داشته باشه تو این قسمت زندگی و فقط نکته های مثبتش رو ببینم ،دستاوردها و تجربه های ناب و متفاوتی رو که داره 

باید یادم بمونه که چقدر هلاکِ اتفاقات عجیب غریب و تجربه های بی ربط بودم.  حالا هم کار کردن تو بطن جامعه ای هزاران کیلومتردورتر از وطن ،بودن و سر و کله زدن با آدمهای صدها برابر متفاوت با آدمهای کشورم یه دنیااااا تجربه و اتفاقات خوب داره 

باید یادم بمونه که چه خوبه دارم این آدمهارو اینجا تجربه می کنم ،بالا پایین و خصوصیات اخلاقیشون رو یاد می گیرم تا بعدها تو کار مرتبطم این دغدغه ها دیگه رد شده باشه ...