یک ماه است که ننوشته ام اینجا 

از اول اسفند سال قبل تا امروز که دوم فروردین سال نوست

سال نود و هفت هم تمام شد 

خوب یا بد ؟ مهم نیست 

چیزی که تمام شده ،تمام شده ...

بی قراریهایم همراه سال گذشته گذشت و خوشبختانه  دلم آرام گرفته است...


ماه آخر سال و شاید حتی زودتر درگیر کارهای دانشگاه هم بودم 

اصلا ساده نبود و بارها دچار قبض و بسط روحی فراوان شدم  

آشنا نبودن سیستم آموزشی ما برای اینجا و آشنا نبودن و عجیب بودن سیستم آموزشی اینجا برای من و متاسفانه یک اشتباه ازسمت مسوول بررسی پرونده من، کارها را مدتی در هم پیچاند ...

نتیجه اما خداروشکر عالی شد

و من چند ماه دیگر بعد از گذشت بیست سال از فارغ التحصیلیِ قبل  دوباره دانشجو خواهم شد.

بی صبرانه منتظر هیجانات و تجربه های جدید این مسیر هستم 

و البته امیدوارم که تمام سختی هایش را هم تاب بیاورم


سال نو مبارک

ظرفهای مانده از جمعِ کوچک شب قبل ،که خلاف خودِ جمع مفصل بودند ، را شست

گلدانهایش ، آنها که روزآب دادنشان بود ، را آب داد

لباسهای شسته شده را پهن کرد 

ظرفهای شسته شده را خشک و جمع کرد 

خانه را به نظم و ترتیب قبل درآورد

 سبزی پلوی  کنار گذاشته شده  از شب گذشته را روی اجاق گذاشت تا آرام آرام دم بکشد برای ظهر

با همان پیش بند آشپزخانه ،ساعت ده دقیقه به یازده تلویزیون را روشن کرد و همراه آدمهای شاد تصویر لبخند زد 

سالش تحویل شد ،تلویزیون را خاموش کرد 

خودش رفت و ظرفی از شیرینی هایی که پخته بود را برای همسایه برد و به کنجکاویهای  او در مورد سال نو ایرانی  جواب داد

و دلش ... 

دلش پرواز کرد ،رفت هزاران کیلومتردورتر پیش تمام عزیزانش در سرزمینی که حالا بهار است....



اسمش را چی بگذارم ؟؟

پارسال گمونم همین موقع ها بود که اولین گلدونمو خریدم 

تنها دلیلم هم این بود که یک کم به گوشۀ کانتر آشپزخونه رنگ و لعاب بده 

یک گیاه که فقط می دونستم از خانواده دیفن باخیاست و مقاوم و  همین طورمناسب برای من که زیاد اهل نگه داشتن گل و گیاه نبودم 

آمد پیشم و اسمش شد لوسی

لوسی تو یک گلدان سیاه پلاستیکی کوچک بود که گذاشته بودنش تو یک گلدون سفالی لعابدار قرمز رنگ 

براش یک گلدان بزرگتر گرفتم و آن گلدان خوشرنگ کوچک خالی ماند

گل پری آمد که فقط آن گلدان را پر کنه 

نازگل ولی فرق می کرد ، نه خریده شد که رنگ و لعاب بده به کنج آشپزخانه نه اومده بود که گلدون خالی ای را پر کنه 

اومد چون زیبا بود ،اومد چون به دلم نشست

بعد از نازگل حکایت بقیه گلها همین شد ، دیده شدند و دل بردند و به خانه ام آمدند 

برای همه شان اسم گذاشتم

ساغر ،کرشمه ،سرمه ،افسون ،طلا ،عسل

همه شان قد کشیدند ،بزرگ شدند.

آرام از دلِ لوسی در آمد و ساقی از بغلِ ساغر

من علاقه و دلمشغولی جدیدی را کشف کرده بودم و تعداد این گلها هم زیاد میشد

حالا حال و هوایی از ایران ، از خانه های قدیمی ، از خانه مادر و مادر بزرگ خالی بود 

این بود که شمعدانی آمد ، اطلسی و حسن یوسف و قرنفل آمدو البته گل جعفری که  این آخری سلیقه من نبود

آمدند و دلبریها کردند ،بزرگ شدند ،غرق گل شدند. 

بهشان حسابی می رسم و آنها جبران می کنند با بوی عطرشان ،با گلهای خوش رنگ و سرحالشان ، با برگهای سرزنده و شادابشان

دیروز فکر کردم که چرا برای گلهای ایوان اسم نگذاشته ام تا حالا ؟

حسم به هر کدام را مرور کردم ، شکل و شمایل هر کدام را نظاره کردم و شدند:

دلبر ،دلبرک ،پریوش ،رعنا ، ارغوان ،گیسو، ترگل و البته آقای جعفری 

حالا همه گلها اسم دارند 

یک گلدان خالی هم مانده در انتظار مهمان جدیدی که در آغوشش بکشد و گیاه کوچکی هم مانده در انتظار اینکه اسم مناسب او هم به ذهنم بیاید 


اسمش را چی بگذارم ؟؟


کاش می توانستم بنویسم 

کاش می توانستم بنویسم از این همه احساسِ متناقضِ تلنبار شده 

کاش می توانستم بنویسم و با نوشته شدن  یکی یکی پاک بشوند این حسهای آزاردهنده 

ذهنم پاک بشود از افکار ناخوشایند ،روحم آرام بگیرد....

چرا تمام نمی شود ؟

چرا تمامش نمی کنم ؟



با فرشته ها برقص...

-در شیشه ای ورودی به خانه را باز کردم ، به سمت آشپزخانه رفتم ،داخل کابینت های سبز رنگِ فلزی دنبال چیزی می گشتم ،چند باری هم در یخچال را باز و بسته کردم ،انگار که دنبال چیز خنکی می گشتم برای خوردن.

 همه چیز مثل قبل بود، مثل نوزده سال پیش ،یخچال همان جا کنار درِ ورودی ، کابینتها با همان ترتیب که بودند ،آن فرش پر نقش و نگار هم سر جایش بود ، فقط جای اجاق گاز عوض شده بود،آمده بود سمت چپ آشپزخانه.

 می خواستم از آشپزخانه خارج شوم که نگران شدم شاید حواسش نباشد و هر چه در تابه هست بسوزد، نمی دانم چه کار کردم که خاطرم جمع شد از آن تابۀ روی اجاق و رفتم .

وجودش را حس می کردم در خانه ، انگار که در حیاط خلوت باشد یا در اتاق پشتی  ولی نمی دیدمش 

موقع رفتنم اما جلوی همان درِ شیشه ای رو به حیاط بودم که آمد.

لاغر، زیبا ، با موهای یک دست مشکیِ کوتاه و چهره ای که شاید در سالهای شصت سالگی بود.

یک دست سیاه پوشیده بود ،آن بلوز دکمه دار مشکیِ گشاد، عجیب به موهای کوتاه خوش مدل و چهره بی آرایش و چشمان سبزش می آمد.

دست چپش را در دست راستم گذاشت لبخندی زد و گفت امروز تولد من است برقصیم .....


-یادم باشد از مادرم بپرسم روز دقیق تولد مادرش را می داند ؟