یک نکته دیگه

و خوشبخت ترین آدمها کسانی هستند که در اطرافشان لا اقل یک نفر را دارند که آنها را بلد است

و خوشبخت ترین آدمها کسانی هستند که در اطرافشان لا اقل یک نفر را دارند که اگر آنها را هم بلدنیست تلاشش را می کند که آنها را بلد بشود...

نکته

و از بدیهای روزگار این است که وقتی به گذشته فکر می کنی تقریبا از هشتاد درصد خوبیهایی که کرده ای پشیمان می شوی


شاه می بخشه ، شاه قلی نمی بخشه

برای دانشگاه که ثبت نام کردم، بعد از تایید شدن برنامۀ درخواستی ام بلافاصله آدرس ایمیلی برایم تعریف شد و ایمیل مربوط به تمام اتفاقات ریز و درشت برایم فرستاده شد ،زمانی که برنامه را از ترم اول به ترم دوم منتقل کردم هیچ کدام از دسترسی های اینترنتیِ سِت شده قطع نشد و روال فرستاده شدن ایمیلها هم برقرار ماند و من کماکان در جریان تمام اتفاقات قرار می گیرم، از کنفرانسها و جلسات برگزار شده توسط گروههای صنعتی تا زمان بندی شستن شیشه های فلان ساختمان یا خراب شدن آسانسور بهمان ساختمان و تمام اینها در حالی است که از طرف من هنوز یک دلار هم به دانشگاه پرداخت نشده 

این نحوه برخورد با یک دانشجوی احتمالی است از طرف خود دانشگاه

 و اما هم زمان برای یک گروه فیسبوکی (دانشجویان ایرانی دانشگاه اوکلند ) هم درخواست عضویت فرستادم و به سوالهای فرمِ درخواست عضویت پاسخ دادم

و اما نتیجه ؟ هیچ !!

هنوز در حالت پندیگ هستم که هویت ،صلاحیت وحقانیتم برای ادمین های گروه احراز بشود ،شاید درحال بررسی صحت ادعای من و تبادل اطلاعات با مسوولین دانشگاه هستند و یا منتظر نتیجه پلیس چِک !!! که اینها هم قاعدتا اینقدری زمان نمی برد!!!  

دیگر به این نتیجه رسیدم  این هم نمونه ای نچسب از سندروم خودمهم پنداری ایرانی است که روشهای نخ نمایی چون معطل گذاشتن دیگران از نشانه های بارز آن است

این است که امروز درخواستم را لغو کردم که نهایتا رسیدن به جواب سوالی در مورد درس و کلاس به درگیر شدن با این همه ادا و اطوار نمی ارزد...

  



 

ویست منیجمنت !!

و در خانه ما پخته شدن سوپ جو از نوع سفیدش و ایضا شیر برنج نشان از آن دارد که دوباره شیری در آستانه تاریخ انقضایش بوده و بلکه هم از تاریخش گذشته و لکن خراب نشده 

پخته شدن کیک از نوع موزی اش هم بیانگر آن است که موزهایی خریداری شده ، خورده نشده  ، به رنگ قهوه ای در آمده  و سرنوشت شیرینی پیدا کرده اند

الان، در این ظهر ملس پاییزی ، یکی از آن سوپهای خوشمزه سفید رنگ در حال خورده شدن است 

بلند بشوم  کاسه دیگری از سوپ برای خودم بریزم، به لیست خرید هم شیر را اضافه کنم برای نخورده شدن و سوپ شدنِ بعدی 

پاییز است و سوپهای گرمش دیگر


زندگی

- شب بود ، یک شب زمستانی. 

سرد بود و باران به طرز وحشتناکی می بارید.

اوایل شبِ  یک یکشنبه ،حول و حوش ساعت هفت .

در معیار این سرزمین هفتِ شب یکشنبه  از نظر خلوتی چیزی است در مایه های نیمه شب شهرستانهای خلوت سرزمین مادری.

از کار برگشته بودم ،تا ساعت شش سر کار بودم.

با احتساب زمان انتظار برای اتوبوس و طول مسیر، یک ساعتی از اتمام کار می گذشت.

خسته بودم ، جسمی و روحی.

در خیابانی که در سکوت فرورفته بود و فقط صدای رگبار بود منتظر اتوبوس دوم  بودم که از راه برسد،روزهای یکشنبه فاصله بین آمدن اتوبوسها زیادتر از روزهای معمولی است، یادم نمی آید نیم ساعت یا چهل دقیقه.

مدتها ایستادم ،برای گذراندن وقت با موبایلم مشغول شدم ،سرم که پایین بود صدای  اتوبوسی را شنیدم که با سرعت رد شد* ،چشمانم فقط ماند به شماره 955 قرمز رنگِ پشتش و بی هیچ فاصله ای بغضم ترکید، به نقطه تمام شدن ظرفیتم رسیدم با این اتفاق. 

راه افتادم در خلوتی و سکوت و باران 

راه می رفتم ،گریه می کردم و بلند حرف می زدم 

اول از همه از خجالت خداوندگار در آمدم ، بلند و عصبانی 

بعد نوبت به سرزمین جدید رسید

به چراغ روشن خانه ها نگاه می کردم و با گریه می گفتم از همه شما متنفرم ، از این کشور مسخره تان بیزارم .... 

 اهالی آن خانه های با چراغِ روشن نمیدانستند  که بیرون دختری آن خیابان پیچ در پیچ خلوت را زیر باران می رود ،گریه می کند و بلند بلند از خدای خود گله می کند و به آنها فحش می دهد.....


- امروز صبح وقتی مشغول رسیدن به گلها و جمع و جور کردن خانه بودم  و از صدای پرنده ها سر کیف، از دلم گذشت که من چقدر این سرزمین و آدمهایش را دوست دارم ،بار اولی نبود که این حس در دلم پررنگ میشد ولی اینبار همزمان یاد آن شب بارانیِ غمگین افتادم و دلم خواست بنویسم  چطور یک کشور صلح طلب و آدمهای مهربانش کم کم جایشان را در دلم باز کردند ....  


* اینجا تا به راننده اتوبوس علامت ندی برای ایستادن، فرض بر این است که منتظر خط دیگری هستی و در ایستگاه نمی ایستند