یاد بگیرم !

می گفت تو کلاس ورزششون یه برو بیایی بوده برای گرفتن تولد سورپرایزیِ  یکی از اعضا .

به همه تو هر کلاسی میسپردن که فلان ساعت بیاید فلان جا که تولد بابه. 

باب رو به اسم نمیشناخته و دید نداشته تولد کی می تونه باشه. 

سر زمان مقرر میرن به جشن تولد ، پسر باب براش تولد سورپرایزی گرفته بوده تو باشگاهی که پدرش ورزش می کنه.

باب اون روز 96 ساله شده بوده  


مرگ بر مَل اُپریشنِ بی موقع !!

بالاخره بعد چند وقت  ( که امروز فهمیدم چند ساله ) نشستم که از وبلاگم بک آپ بگیرم 

از لینکی که دوستان فرستاده بودن چیزی دستگیرم نشد اینه که تصمیم گرفتم منوال !!! این کارو انجام بدم.

ولی چی شد ؟ هیچی ! هر دو تا موسِ در دسترس از کار افتادن.اون یکی وایرلسِ که واقعا نمی دونم چی شد این یکی بدبخت هم که اینقدر از دستم افتاد بالاخره قاطی کرد و الان کارهای عجیب غریبی می کنه که بیا و ببین 

خلاصه دو سه تا نوشته رو با هر مشقتی که بود کپی گرفتم ولی دیدم دارم در راه حفظ نوشته هام مشاعر و اعصابم رو از دست می دم ، اینه که دست از کار کشیدم.

واقعا چرا ادوات نرم افزاری و سخت افزاری و کلا هر چی یه جوری ربط داره به آی تی با من سر ناسازگاری داره ؟؟؟

آخر هفته رفتیم یکی از ساحلهای تقریبا نزدیک 

هوا آفتابی ولی خنک بود با یه مقدار بادی که باعث میشد ترجیح بدم کلاه کاپشنم رو هم بذارم 

بعد تو همین وضع یه عالمه ( در معیار جمعیتی اینجا البته ) آدم تو آب بود از هر رده سنی 

آفتاب خوشگل اون روز همه رو از خونه ها کشونده بود بیرون .

 هیچ وقت فکر نمی کردم آفتابی بودن یک روز بتونه اینقدر تو برنامه و روال روزم تاثیر بذاره ولی خوب وقتی جایی باشی که اغلب روزها بارونی و ابریه و نکته مهم تر اینکه تو روز آفتابی بتونی یه سری فعالیتها و تفریحات خاص انجام بدی قضیه فرق میکنه  

ساحلی که رفته بودیم یه جورایی یه ساحل محلی بود و اینقدری متفاوت بود که  حس این رو داشتم که اومدم خارج

با دیدن آدمهایی که یه عده شون داشتن شنا میکردن  یه چندتایی روی نیمکت نشسته بودن و باهم حرف میزدن و یکی دو نفر هم درازکشیده بودن و آفتاب می گرفتن و موسیقی گوش می کردن با خودم فکر می کردم واقعا چرا اینها یکی از خوشحال ترین مردم دنیان؟ همین الان چرا خوشحالی تو قیافه هاشون موج میزنه؟ کنار یه عالمه دلیل یه دلیل هم این بود که فقط به خاطر جایی که متولد شدن هر روز با صرف هیچ هزینه ای یا هزینه خیلی کم دارن از چیزهایی استفاده می کنن که خیلی ها برای رسیدن بهش باید منتظر زمان مناسب باشند و کلی هزینه کنن که به صورت محدود ازش استفاده کنن،اینها انگار دائم در تعطیلاتن و نکته مهمش اینه که کاملا کاملا قدر شرایطی رو که دارن میدونن....


ولی واقعا چه خوبه ها  که صبح از خواب پاشی تو اتاقت مایوت رو تنت کنی ، ده،یازده تا پله رو بیای پایین و بپری تو آبهای آبی اقیانوس آرام 

محل جدید

دیروز بعد تقریبا سه هفته رفتیم برای پیاده روی در محل جدید

بهار داره تموم میشه ولی هوا حسابی خنکه و بادی بودنش تو این چند وقت اخیر و البته مشغول بودن با انواع و اقسام کارها مثل خرید ، کارهای مسافرت من ، کارهای ریز و درشت خونه، دلیل دیر شدن این اقدام  به گشت و گذار در محل بود.

این محل رو خیلی بیشتر دوست دارم ، فوق العاده زیباتره و همین طور نوتر 

محل قبل محله نسبتا قدیمی بود ولی اینجا یه چیزی که محله رو دوست داشتنی تر کرده خونه های خوشگل تر با معماریهای دلبرشونه 

چندتا بوش  ( معادل دقیق فارسی که مفهوم رو برسونه نمیدونم چی میشه )هم نزدیک خونه هست که یکیش پاتوق کلی مرغابیه  و دیروز بالاخره منبع و منشاء مرغابی هایی رو که هر از گاه در حال پرواز یا تو باغچه همسایه ها میبینم ،کشف کردم.

اینقدر محل به چشمم متفاوت بود که اون حس کنجکاوی روزهای اولم به خونه زندگیهای اینجا انگاری برگشته بود و به زور باید جلو خودم رو می گرفتم که زل نزنم خونه مردم 

و اینقدر دور و اطراف و مناظر خوشگل بودن که مدام این اصطلاح اینجایی ها میومد تو ذهنم :

we are blessed to live here

   


مراقب روحم نبوده ام

خیلی ساله که مراقبت نکردم ازش و این دو سه سال اخیر بیشتر  بوده این رسیدگی نکردن

از این بی توجهی آسیب دیده ،زیاد.

یکی از آسیب هایی که دیده اینه که بی تحمل شده ،بی حوصله شده، خیلی از پرونده ها براش با اولین اشتباه بسته میشه و این خوب نیست. در دنیای بی ملاحظه بودن آدمها دراین روزها،داشتن این خصلت یعنی تنها موندن .

در روزگاری که دیگه اغلب آدمها دلیلی نمیبینن به رفتارشون به حرفهاشون به اثر رفتار و گفته هاشون روی دیگران فکر کنن و خودخواهی به طور زننده ای رشد کرده و شده تنها متر و معیار اعمال و رفتارها، اگه بخوای تو انتخاب مصاحب هم ایده آل گرا باشی تنها می مونی...

دیگه اینکه بلاتکلیف شده ،آخ که چقدر توضیح اینکه چرا بلاتکلیف شده سخته و چقدر داستان داره ...

ولی داستان و روایت و ماجرا هر چی که بوده این بلاتکلیف بودن خودش با خودش خیلی اذیتش کرده ،خیلی زخم زده بهش انگاری که دیگه حناش پیش خودش هم رنگ نداره ...

ترسو شده ،البته واقعا ترس نیست خودخواه نبودنه 

اینکه خودخواه نباشی و حس دیگران ،عاطفه دیگران به خصوص اونهایی که برات عزیز هستن با فاصله زیاد و ناخودآگاه برات مهم تر از حس خودت باشه باعث میشه یه کارهایی رو که به نفعته انجام ندی ،آسیب ببینی تا آسیب نزنی  چون بلد نیستی اول به خودت فکر کنی  و این روح رو خسته می کنه ،از پا در میاره. ..........................