بلا نسبت حکایت همون شتره 1

یه جریانی هست که رو  یه شتری همین طور بار میذاشتن و بنده خدا  خم به ابرو نمیاورد تا یه جا یه کاغذ که میذارن رو بارهاش از پا در میاد و ولو میشه 

وزن اون کاغذه چیزی نبوده ولی اون زبون بسته ظرفیتش پرِ پر شده بوده و اون کاغذ فقط یه تلنگر بوده که از پا بندازتش

اون روزی از سر کار که برمیگشتم نزدیک یه چهار راه چراغ گردش به راست قرمز بود و دو تا ماشین هم ایستاده بودن و چراغ مسیر مستقیم که همون مسیر من بود سبز و هیچ ماشینی هم جلوم نبود و من داشتم باسرعت نزدیک حد مجاز که تو اون منطقه هشتادتاست میرفتم که اون ماشین دومی که ایستاده بود پشت چراغ یهو بدون زدن راهنما پیچید تو لاین من ، در چشم بهم زدنی ردش کردم و تمام !  اگر یه راننده کیوی بود حتما تصادف بدی میشد چون اینها آمادگی ذهنی ندارن برای این اتفاقات ولی خوب ما برعکس و خدارو شکر پشتوانه تجربی و ذهنی محکمی داریم در این مقوله ها

حالا هیچی این ماجرا بخیر گذشت و وقت هم نکردم حتی برای اون بزغاله بوق بزنم ولی از چهار راه که رد شدم یهو بی اختیار زدم زیر گریه !!!!

بعد همون ثانیه های اول متعجب از این زیر گریه زدن ، خودم رو جمع و جور کردم و فقط داشتم فکر می کردم یعنی اینقدر نازک نارنجی شدم تو رانندگی که این اتفاق برام شوک بوده  یا زَهر اینکه نتونستم لا اقل یه بوق اساسی برای اون راننده احمق ( حالا به ملیت اشاره نمی کنم !) بزنم به گریه ام انداخته یا حکایت حکایتِ همون زبون بسته ایه که اول متن ازش یاد شد !!!!

اگه مورد اول باشه که حواستون باشه رو رانندگیهاتون وقتی اومدم ایران چون شاید ناخودآگاه خیلی روحیه ام حساس و شکننده شده باشه 


کاملا نو و تازه و جدیده برام

چندین ماه پیش تو یه مهمونی یه خانومی از یک دوره گرافیک که تو کالج انیمیشن اینجا رفته بود می گفت و تعریف می کرد با اینکه هیچ زمینه قبلی نداشته ولی این دوره سه ماهه اینقدر مفید بوده که کارهای گرافیکی یه مجلۀ فارسی که اینجا چاپ میشه رو انجام میداده ، سر در آوردن از کارهای گرافیک برام جالب بوده همیشه ، یه جور کنجکاوی شاید اینه که رفتن به این دوره مونده بود یه گوشه ذهنم ولی مطمئن نبودم که وقت و زمانش با کارهای من جور در بیادیا نه . تا اینکه همین چند شب پیش که دیگه تاریخ پایان کار فعلیم رو ست کرده بودم همون خانوم بهم خبر داد که از هفتم آگوست دوباره این دوره داره برگزار میشه. با یه دو دلی نیم ساعته که برم این دوره رو یا نرم یا واسه چی برم اصلا ؟ فرم ثبت نام رو پر کردم و فرداش هم برام ایمیل اومد که یه زمان برای مصاحبه پیشنهاد بده و من هم یه زمان دادم و حالا قراره سه شنبه برم برای مصاحبه.

فقط برای رسیدن به کلاسها، تاریخ پایان کار رو هم مجبور شدم شش روز جلو بندازم که واقعا چی از این دلپذیرتر!

خلاصه اگه همه چی رو به روال بره از 7 آگوست هفته ای چهار روز میرم کلاس ، هر جلسه هم سه ساعته و طول دوره هم سه ماهه و قسمت دوست داشتنی ماجرا هم اینه که دوره مجانیه!  

دارم برای دلم میرم این دوره رو ....

این صبحهای زیبا

چه کییففی می کنم از این صبح های مه آلود ماه های جون و جولای

چقده خوشگلن این صبح های زمستونیِ سبز و زرد و قرو قاطی

امروز چند جا خواستم بزنم کنار از منظرۀ تو مسیر عکس بگیرم ولی نکردم اینکارو!

این صبحهای مه آلود تعدادشون تو ماه جون و جولای بیشتر از همیشه اس ، حالا باید ببینم تا کی ادامه داره  

 

از امروز شروع شد...

امروز به خودم گفتم شیرینی اینکه چیز زیادی از این کارت نمونده رو با تمام وجود مزه مزه کن ، هی تاریخِ زیر مانیتور رو باز کن ، هی روزای باقی مونده رو بشمر و هی کیف کن ، به خصوص ، به خصوص از شمردن و فهمیدنِ کم موندنِ اون روزهای یکشنبه دلت قنج بره... 

زندگی همین لذتهای ریزه میزه اس که اگه تو دهنت نگهش نداری و فقط قورتش بدی خیلی فرق نمیکنه چی خوردی ، باید یاد گرفت چشیدن رو ،لذت بردن از مزه رو عشق کردن از طعم های شیرین رو ، من بلد نیستم ولی حواسم هست که تمرین کنم یعنی خدارو شکر زندگی یادم داد که باید مکث کنم رو اتفاقات خوب ، رو داشته ها وگرنه می تونی دنیارو داشته باشی و شاد نباشی ، راضی نباشی ، من داشتم خیلی از چیزهایی که می خواستم رو نه همش رو، اصلا و هیچوقت همش نبود ولی خیلی خوب بود ولی اون طور که باید حواسم بهشون نبود ، بی محلی می کردم بهشون....

 این رو که می گن زندگی بالا و پایین داره رو (نمی تونم بگم متاسفانه یا خوشبختانه) با تمام وجودم تجربه کردم در این پنج سال گذشته. اون قسمت پایینش رو هم تجربه کردم. چیزی که  فقط برام یه حرفی بود که  همین طوری زده میشه ، محض تعارف ، محض یه چیزی گفتن ، همین بالا و پایین زندگی رو می گم ، تجربه کردم. به علتش و چراییش کاری ندارم الان ، به سختیها و تلخیهاش هم کاری ندارم ولی باید حواسم باشه به اون تلنگرهای مثبتی که بهم خورد، باید یادم باشه تمام این روزها و تجربه هارو ، امیدوارم که یادم بمونه و ..... 

پرت شدم از چیزی که داشتم می نوشتم ، داشتم می گفتم که این روزها یعنی در واقع از امروز دارم  لذت می برم از رو به پایان رفتن این تجربۀ ناب و متفاوت و سخت و دوست نداشتنی و جالب زندگیم !! آره واقعا همین قدر متناقض بود. 

خوشحالم که اینقدر شجاعت داشتم که این کار رو کردم خوشحالم اینقدر متفاوتم که این کارو کردم خوشحالم اینقدر جسارت داشتم که این کار رو کردم ....

و بالاخره خوشحالم که داره این تجربه تموم میشه 

 فقط یک ماه دیگه اگه اتفاق خاصی نیفته، فقط شونزده روزِ کاری دیگه 

هنوز نگفتم به مدیرم ، هفته بعد بهشون می گم روز پایان کارم رو که کار سختیه برام و البته ه ...میگه تو با ذهنیت ایران داری فکر می کنی و داری فکر می کنی چه دلیلی بگم که این طور بشه اون طور نشه این فکر رو بکنن اون فکر رو نکنن ....

ظاهرا داستان بسیارساده تر از این حرفهاس در این حد که من از فلان تاریخ نمیام و تمام ......

حالا باید دید ! فعلا هم که امروز مدیرم برای تعطیلات دوهفته رفت بالی و من احتمالا باید با اون معاون مائوری خشنش وارد معامله بشم ....

و قصه اینطوریه که دارم از این کار می زنم بیرون ، کار مرتبط و جدید هم در کار نیست برنامه دیگه ای در راهه که اتفاقا بعدِ تصمیمِ بیرون اومدنم پیش اومد ، بعدا در مورد اون هم می نویسم 

فعلا فقط لذت بردن از گذشتن این روزهای آخر   

این یک ماه

خیلی وقته اینجا ننوشتم، بیشتر از یک ماهه. 

به دو تا نوشته آخر که نگاه می کنم میبینم خوب، این از این ، خواهرم یک هفته شد که رسیده به این سمتِ کره زمین ، و این  خیلی خوبه، حالا دیگه  هر دو تو یه نیمکره ایم !

جمعه هفته پیش رسیدن و خدارو شکر خیلی راضی و خوشحالن ، فامیلها رفته بودن دنبالشون و صبحونه ای خورده بودن و خوابیده بودن و کارهای اولیه و ضروری رو انجام داده بودن  و... 

یاد خودمون افتادم که وقتی رسیدیم یه آدرس داشتیم از یه خونه ای که فقط چندتایی عکس ازش دیده بودیم ،همین!، آدرس رو دادیم به شاتل و راه افتادیم. من که تمام راه با تمام سعی ای که می کردم ، از شدت بی خوابی و خستگی نمیتونستم چشمام رو باز نگه دارم اینه که زیاد چیزی از مسیر یادم نیست ولی فکر کنم بعد بیشتر از یک ساعت رسیدیم و یادم نیست ما زنگ زدیم خبر دادیم یا چی که وقتی رسیدیم دو نفر با صورتهای خندون اومدن دم در استقبالمون وتو بردن چمدونها کمککون کردن ، یه مرد شصت و اندی ساله با عینک و موهای فرفری و شلوارک و یه دختر نوجوون خوشگل و خنده رو و خجالتی با دامن خیلی کوتاه و تاپ و البته هر دو پا برهنه. واحدمون رو نشون دادن و .....  

خوب  بگذرم ،نیومدم خاطره بنویسم اومدم در مورداین یک ماه بنویسم ، هیچی دیگه این از اومدن خواهرم که اتفاق قشنگ این مدت بود و اتفاق قشنگ دیگه کارِه ...بود که البته خیلی فشارش بالاس هنوز. فعلا هم که یک ماه نشده به علت سرماخوردگی عجیب و شدید، امروز اولین مرخصی رو گرفت که فکر کنم فردا بشه دومیش. البته اینجا یه سیستم کارِ از خونه هم هست که ظاهرا بسته به نوع کار خیلی بابه و جماعت وقتی بیمارن یا هوا بده یا زنشون بچه رو انداخته سرشون و رفته و..... از این آپشن استفاده می کنن ....

آره این دوتا اتفاق خوب این مدت بود 

این عکسها هم به ترتیب کوچه ، حیاط و منظره واحد ما بودن در اولین محل اقامتمون، اینجا می ذارمشون که هروقت خواستم بیام همین جا ببینمشون البته ما از اون یکی سر خیابون اومدیم و عکس از این یکی سرشه  

فعلا همین....