بلا نسبت حکایت همون شتره 1

یه جریانی هست که رو  یه شتری همین طور بار میذاشتن و بنده خدا  خم به ابرو نمیاورد تا یه جا یه کاغذ که میذارن رو بارهاش از پا در میاد و ولو میشه 

وزن اون کاغذه چیزی نبوده ولی اون زبون بسته ظرفیتش پرِ پر شده بوده و اون کاغذ فقط یه تلنگر بوده که از پا بندازتش

اون روزی از سر کار که برمیگشتم نزدیک یه چهار راه چراغ گردش به راست قرمز بود و دو تا ماشین هم ایستاده بودن و چراغ مسیر مستقیم که همون مسیر من بود سبز و هیچ ماشینی هم جلوم نبود و من داشتم باسرعت نزدیک حد مجاز که تو اون منطقه هشتادتاست میرفتم که اون ماشین دومی که ایستاده بود پشت چراغ یهو بدون زدن راهنما پیچید تو لاین من ، در چشم بهم زدنی ردش کردم و تمام !  اگر یه راننده کیوی بود حتما تصادف بدی میشد چون اینها آمادگی ذهنی ندارن برای این اتفاقات ولی خوب ما برعکس و خدارو شکر پشتوانه تجربی و ذهنی محکمی داریم در این مقوله ها

حالا هیچی این ماجرا بخیر گذشت و وقت هم نکردم حتی برای اون بزغاله بوق بزنم ولی از چهار راه که رد شدم یهو بی اختیار زدم زیر گریه !!!!

بعد همون ثانیه های اول متعجب از این زیر گریه زدن ، خودم رو جمع و جور کردم و فقط داشتم فکر می کردم یعنی اینقدر نازک نارنجی شدم تو رانندگی که این اتفاق برام شوک بوده  یا زَهر اینکه نتونستم لا اقل یه بوق اساسی برای اون راننده احمق ( حالا به ملیت اشاره نمی کنم !) بزنم به گریه ام انداخته یا حکایت حکایتِ همون زبون بسته ایه که اول متن ازش یاد شد !!!!

اگه مورد اول باشه که حواستون باشه رو رانندگیهاتون وقتی اومدم ایران چون شاید ناخودآگاه خیلی روحیه ام حساس و شکننده شده باشه 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد