کله پاچه تونگایی

بعد از اون حماسه میرزا قاسمی ، دیروز در رو که باز کردم برم برای ناهار دیدم این بار یکی  داره کله پاچه  می خوره. بوی کله پاچه پیچیده بود تو راه پله و همخونی خوشی داشت با هوای سرد دیروز !!!

رفتم دیدم همون دوست تونگاییم نشسته و یه تغار گذاشته جلوش و آره توش هم انگاری کله پاچه اس ، یه چیز آبکی با گوشت و...

پرسیدم این چیه گفت سوپ !! و پیشنهاد داد امتحان کنم یه کم ازش امتحان کردم و دیدم اوه اوه مزه اش هم عین کله پاچه اس لا مصب !

معلوم شد که این غذا یکی از غذاهای متداول تو تونگا و ساموآ س و اسمش هم هست *corned  beef که با گوشت گوساله درست میشه و سبزیجات و پیاز و سیب زمینی...( *البته ظاهرا کورند بیف فقط اسم اون گوشته که با روش خاصی آماده می شه بعد اون گوشت رو به روشهای مختلف و با مواد مختلف می خورن ) 

 کنسروش هم هست که ظاهرا فقط اون بخش گوشتشه و می تونی بگیریش بهش آب و نمک و ( به نظرم آبلیمو هم خوب میشه ) و پیاز و سیب زمینی اضافه کنی و هغت دقیقه تو ماکروفر بپزیش...

خلاصه این دوست ما یه تغار از اون غذا رو با نونی که بهش کره می مالید زد به بدن برای ناهار دیروزش. براش گفتم که ما هم یه غذا داریم بوش دقیقا همینه و مزه اش هم خیلی خیلی شبیهه. اسمش هم کله پا چه است ، تا موقع رفتن دم عصر چندین بار اسمش رو ازم پرسید و فقط می خندید از استیصالش در تلفظ این اسم !! 

وصف کله پاچه رو هم که گفتم دیدم اینها هم از خودمونن و کلی هیجان داشت که عجب چیزی میشه این غذاتون گفتم ببین زبون گوسفنده هم تو این غذا هستا !! گفت وااای چه عالی میشه گفت پاشم خوبه پاشم می خورید ؟ دیگه نگفتم من خودم لب نزدم و منظور دقیقا کجای پای اون گوسفند بدبخته ولی گفتم آره اونم می خوریم.... 

یکی دو ساعت بعد هم اومده بود می گفت من الان فقط دوست دارم بخوابم بس که سنگینم، اون غذای شما هم همین طوری می کنه آدم رو ؟ گفتم دقیقا ! اصلا باید اون رو بخوری بعد یه پتو بکشی سرت بخوابی :))) 


عصر رفتم خریدم یک عدد از این کنسروهای کله پاچه ای ،قرار شد آدرس اون بچه های ایرانی هم که کله پاچه درست می کنن رو  برای این دوستم بفرستم که اگه شد ورژن ایرانی غذاشون رو امتحان کنه 


در راستای سن و سال


یه بار یکی تو یکی از این گروه های  تلگرام یه چیزی نوشته بود تقریبا این جوری که یه نفری یه بار می ره دکتر و اون وسط مسطا میبینه دکتره از هم کلاسی هاش بوده سالها قبل. بعد وقتی می ره تو هی به دکتره می گه که تو فلانی هستی تو دانشگاه ? چقدر شکسته شدی ، چه داغون شدی  و فلان و فلان.  ظاهرا دکتر هم به جاش نمی آورده و این بنده خدا هم تو بهت این بوده که این هم کلاسش چه درب و داغون شده چه پیر شده و ....بعد موقع رفتن دکتره بهش می گه من شما رو بالاخره یادم نیومد گفتید استاد کدوم درس بودین ؟؟؟؟؟

حالا من تو این مدت دقت کردم که چقدر تجربه های مشابه دارم ،یعنی که خیلی هارو هم سن و سال خودم میبینم و بلکم سه چهار سالی بزرگتر بعد وقتی واقعیت سن اونها رو میشه میبینم که  منم مثل اون بنده خداییم که رفته بود دکتر حواسم نیست ماجرا از چه قراره !! 

اول از همه که رسیده بودم اینجا و داشتم احتمال فکر کردن به بچه دارشدن رو بررسی می کردم ( جدی نه همین طوری مسخره بازی و مقایسه کردنی ) گیر دادم به یه مجری بدبخت و اینکه ببین این الان تازه بجه دارشده و شیرین  چهار پنج سالی  ازتو بزرگتره پس کلییی وقت داری عجله نکن !!!!! 

بعد تصادفی یه جایی سن این خانوم رو فهمیدم و دیدم  که بنده خدا هفت سال ازم کوچیکتره. حالا عکسش رو می ذارم خداییش اونایی که من رو میشناسید راست و حسینی بگید خطا از من بوده آیا یا این خانوم بیشتر می زنه 

یه مورد دیگه هم در مورد یکی از همکارها بود که وقتی اولین بار دیدمش گفتم خوبه یکی اومده بهتر از این جقله هاس دیگه فقط یه هشت نه سالی با هم اختلاف سن داریم.

 بار اولی که دیدم داره به یکی می گه هجده سالشه !!!!! گفتم اشتباه شنیدم قطعا !! اون باری هم که یه آقایی رو بهم معرفی کرد که تو ذهن من هم سن برادر و همسرم بود و گفت فلانی گرند ددی من !!!! گفتم نه اشتباه شده احتمالا فقط گفته ددی . ولی دیروز که تولدش بود دیگه برا اینکه تکلیفمو روشن کنم ازش پرسیدم واقعا نوزده ساله شدی ؟ !!!! ( بیست و یک سال از من کوچکتره نه هشت -نه سال !!!!) خندید و گفت آره 

من هم تسلیم سرنوشت شدم و رفتم تو قاب سن و سال خودم و گفتم واااای چه عالی اول راهی واقعا اول راهی 

گفت آره ولی خوب خیلی هم می ترسم اینی که باید تصمیم بگیرم چی کار کنم راهم رو درست برم و .....

دیگه فرصت نشد که بگم برو از پدر مادرت تشکر کن که هشت سال پیش تو یه سن خوب از یه کشور پر مشکل و بل بشو برت داشتن و آوردنت یه جایی که هیچ وقت نفهمی ترس از آینده یعنی چی ؟ همین جابه جایی صد در صد فکر و خیالاتت رو کم کرده و خودت هم تو سنی نیستی که بفهمی چه کردن برات ....


* این دختر اهل افریقای جنوبیه و ده ساله که بوده اومدن اینجا الان جدا از پدر مادرش داره زندگی می کنه و درس می خونه ( تو یه شهرن ولی جدا زندگی می کنن ) دیشب می گفت اگه هوا خوب باشه میرن بیرون با دوستاش و اگه که سرد بمونه می رن تو یه بار و خوش می گذرونن از من پرسید تولد نوزده سالگی تو چطور بود یه کم فکر کردم و گفتم یادم نمیاد می دونی مال خیلی وقت پیشه  خندید و گفت آره راست می گی ! پرسید اهل مهمونی گرفتن بودی برای تولدت  گفتم تولد من چون تو سال جدیدمونه معمولا همه سفرن و هیچ وقت نمیشد مهمونی بگیرم. پرسید سال نو تون کیه گفتم هم زمان با بهار واقعی هیجان زده شد و گفت پس نزدیکهههه تولدت ! گفتم نه عزیزم بهار تو اون بالا منظورمه نه این پایین!!

 کلی به وجد اومده بود از این شلم شوروایی و فقط می خندید !!!   



دوستی از تونگا

یه دوست و همکاری دارم اهل تونگاس.از اون جایی که من  جغرافیام خیلی خوب نیست  قبل از مهاجرتم به اینجا  از وجود چنین کشوری بی اطلاع بودم، تو جشنوارۀ کشورهای پاسیفیک بودکه با ا شاره به پرچمهای قرمزی با صلیب سفید از همسر پرسیدم وسط این سور و ساط و بزن و برقص صلیب سرخ چه می کنه اینجا ؟که پاسخ شنیدم  این پرچم کشور تونگاس نه علامت صلیب سرخ!!! 

حالا یه دوست بامزه دارم از همون کشور که اتفاقا نوزده سال ازم کوچیکتره با یکی از دخترهای همکار دوسته و مثلا به عنوان یه رازاین رو فقط به من گفته که همین طور دوست خشک و خالی نیستن و اون طرف دوست دخترشه. همین یه ماه پیش برای جشن تولد بیست و یک سالگی که تو اون کشور سن مهمی برای پسرها محسوب میشه ده روزی رفته بود تونگا .بیست و یک سالگی رو سن مرد شدن می دونن  و جشن خاصی براش می گیرن به خاطر همین هم برای تولدش رفته بود پیش فامیلهاش  .تعریف می کنه که پونزده شونزده تا خواهر برادر داره که انگاری ( یادم نمونده ) با دو سه تاشون در مادر مشترکن بقیه حاصل تنوع طلبی پدر محترم هستن . مسیحیه و معتقد ،خیلی دوست داره به آدما کمک کنه ، هر یکشنبه کلیساشو می ره ،اون روزی که داشتیم با هم ناهار می خوردیم دیدم قبل شروع ناهار صلیب کشید.

چند تا دوست سوری و مسلمون داره و مهمترین کاری هم که من تو این چند وقت کردم این بوده که بگم ما با سوری ها یه کشور نیستیم زبان ما زبان عربی نیست و ما هم عرب نیستیم گو اینکه یه سری اسمهای مشترک داریم و حتی کلمات مشترک .اسم دوستاش حسین و ابوبکره بهش گفتم اون دوستت که اسمش ابوبکره احتمالا سنیه ،می دونست حکایت سنی و شیعه رو تا این حد که با هم فرق دارن من هم تا اونجا که خودم بلد بودم ،که فقط در حد یه خط میشه،  براش گفتم ،همون یه خرده هم براش جالب بود.

می گفت یکی از معدود خانواده های مسلمان !! تونگا از فامیلهاش هستن خاله اش یا  عمه اش ( چه بده معلوم نمیشه اینا کدوم منظورشونه ) با یه مسلمون ازدواج کرده  و اسمش رو گذاشته فاطیما. اگه درست فهمیده باشم ( چون خیلییییی تند حرف میزنه ) میگفت دوباره مسیحی شدن !!!! ولی هنوز وقتی می ره خونشون نمیذارن گوشت خوک و مشروب بخوره و از این حرفها ...

خلاصه اینکه پسر خیلی خوبیه و من چون باز مثل همیشه فکر می کردم هم سن خودمه !!! باهاش راحت بودم الان هم که فهمیدم می تونه جای بچه ام باشه باهاش راحتم چون اینها خیلی پخته تر و با تجربه تر از یه نفر ایرانی  تو همین سن و سالن.  اینها ( دوست ندارم از این کلمه استفاده کنم یه جور مرز بندی داره که خود آدمهای اینجا با ما قائل نیستن ولی گاهی بدون این کلمه نمیشه منظور رو رسوند از این جهته که استفاده می کنم )وقتی تو این سن و سالن پنج شش سالی هست که تو بازار و محیط کارن و برخورد با آدمها و بودن تو جامعه واقعی و دور از بچه بازی پختشون می کنه .

نمی دونم چرا ازش نوشتم شاید چون اولین کسی بود که محیط کار جدید رو برام آسون کرد با یه برخورد گرم و خوب و دوستانه 

اون روز هم ذوق داشت گفت می خوام یه بار با دوستام برم مسجد می پرسید اونجا نمیشه شلوغ کاری کرد؟ آواز خوند؟ گفتم خیرررر سنگین رنگین میری و بی صدا میشینی همین ! کلی سوال کرد که گفتم من مسجد فقط برای ختم اموات رفتم و اینه که با اصول و قواعدش آشنا نیستم ولی هرچی هست آواز نمی تونی بخونی اونجا !!! 

تو داری به چی فکر می کنی ؟؟؟؟

من  موسیقی از هر نوع ، دقیقا از هر نوع که به دلم بشینه و حس خوب برام ایجاد کنه رو گوش می دم از ساسی مانکن گرفته  تا بتهون  

از این آدمها هم که می گن ما فقط فلان موسیقی رو گوش می دیم و لا غیرررر و به آدمهایی که به آهنگهایی که جورِ سلیقه اونها نیست گوش می کنن همچین نگاه بالا به پایین دارن ، خوشم نمیاد (البته به خاطر تکه دوم ماجرا ،تکه اول که مسلما به خودشون مربوطه )

ولی دیگه امشب با شنیدن تصادفی یه همچین شعری  دیدم  که ....بی خیاااااال 


"الانم دارم فکر می کنم واسه شب چی بپوشم 

من به تو فک می کنم حتی وقتی زیر دوشم " 

یادش بخیر

" با شیر آب بازی نکن نیگا تو مثل موش شدی ،نازی شیطون و بلا چقدر تو بازیگوش شدی! 

نیگا به دست من بکن می خوام برات گل بکشم ، مداد زرد من کجاس می خوام یه بلبل بکشم " 

واااای  امشب گوش کردنِ این آهنگها ( با صدای هنگامه یاشار) من رو برد به سی پنج ،شش سال پیش . موقعی که مامانم اینهارو ظهرها برام می خوند تا من بخوابم ،

من هم با هر کدوم از این شعرها خودم رو جای شخصیت اصلی می ذاشتم  و بنا به داستان کلی حس و حال می گرفتم ...

 یادمه با یکی از شعرها همیشه کلی غصه می خوردم و تو دلم آرزو می کردم کاش اینبار آخر داستان یه جور دیگه بشه ،یه جور شیرین تر .ولی خوب نمیشد!

 هیچ وقت هم  نکردم غم و غصه ام رو به مامانم بگم که آخر داستان رو عوض کنه. مامانم هم خوب حدس نمیزد تو دل دخترش که ساکت داره کلمات رو دنبال می کنه چی می گذره...

شعره اینجوری از همون بچگی یادم مونده اینه که شاید یه جاهاییش بی قافیه باشه  

یه پیشی داشتم خیلی قشنگ بود موهاش رنگارنگ مست و ملنگ بود 

این ور میشد هی اطوار می ریختش واسه من پیشی جونم خیلی عزیز بود 

یه روز داداش من با دم اون ور رفت پیشی جونم افتاد و از خونه در رفت ،از خونه در رفت .....

چه تاکیدی هم رو این پایان تلخ داره !!!