در راستای سن و سال


یه بار یکی تو یکی از این گروه های  تلگرام یه چیزی نوشته بود تقریبا این جوری که یه نفری یه بار می ره دکتر و اون وسط مسطا میبینه دکتره از هم کلاسی هاش بوده سالها قبل. بعد وقتی می ره تو هی به دکتره می گه که تو فلانی هستی تو دانشگاه ? چقدر شکسته شدی ، چه داغون شدی  و فلان و فلان.  ظاهرا دکتر هم به جاش نمی آورده و این بنده خدا هم تو بهت این بوده که این هم کلاسش چه درب و داغون شده چه پیر شده و ....بعد موقع رفتن دکتره بهش می گه من شما رو بالاخره یادم نیومد گفتید استاد کدوم درس بودین ؟؟؟؟؟

حالا من تو این مدت دقت کردم که چقدر تجربه های مشابه دارم ،یعنی که خیلی هارو هم سن و سال خودم میبینم و بلکم سه چهار سالی بزرگتر بعد وقتی واقعیت سن اونها رو میشه میبینم که  منم مثل اون بنده خداییم که رفته بود دکتر حواسم نیست ماجرا از چه قراره !! 

اول از همه که رسیده بودم اینجا و داشتم احتمال فکر کردن به بچه دارشدن رو بررسی می کردم ( جدی نه همین طوری مسخره بازی و مقایسه کردنی ) گیر دادم به یه مجری بدبخت و اینکه ببین این الان تازه بجه دارشده و شیرین  چهار پنج سالی  ازتو بزرگتره پس کلییی وقت داری عجله نکن !!!!! 

بعد تصادفی یه جایی سن این خانوم رو فهمیدم و دیدم  که بنده خدا هفت سال ازم کوچیکتره. حالا عکسش رو می ذارم خداییش اونایی که من رو میشناسید راست و حسینی بگید خطا از من بوده آیا یا این خانوم بیشتر می زنه 

یه مورد دیگه هم در مورد یکی از همکارها بود که وقتی اولین بار دیدمش گفتم خوبه یکی اومده بهتر از این جقله هاس دیگه فقط یه هشت نه سالی با هم اختلاف سن داریم.

 بار اولی که دیدم داره به یکی می گه هجده سالشه !!!!! گفتم اشتباه شنیدم قطعا !! اون باری هم که یه آقایی رو بهم معرفی کرد که تو ذهن من هم سن برادر و همسرم بود و گفت فلانی گرند ددی من !!!! گفتم نه اشتباه شده احتمالا فقط گفته ددی . ولی دیروز که تولدش بود دیگه برا اینکه تکلیفمو روشن کنم ازش پرسیدم واقعا نوزده ساله شدی ؟ !!!! ( بیست و یک سال از من کوچکتره نه هشت -نه سال !!!!) خندید و گفت آره 

من هم تسلیم سرنوشت شدم و رفتم تو قاب سن و سال خودم و گفتم واااای چه عالی اول راهی واقعا اول راهی 

گفت آره ولی خوب خیلی هم می ترسم اینی که باید تصمیم بگیرم چی کار کنم راهم رو درست برم و .....

دیگه فرصت نشد که بگم برو از پدر مادرت تشکر کن که هشت سال پیش تو یه سن خوب از یه کشور پر مشکل و بل بشو برت داشتن و آوردنت یه جایی که هیچ وقت نفهمی ترس از آینده یعنی چی ؟ همین جابه جایی صد در صد فکر و خیالاتت رو کم کرده و خودت هم تو سنی نیستی که بفهمی چه کردن برات ....


* این دختر اهل افریقای جنوبیه و ده ساله که بوده اومدن اینجا الان جدا از پدر مادرش داره زندگی می کنه و درس می خونه ( تو یه شهرن ولی جدا زندگی می کنن ) دیشب می گفت اگه هوا خوب باشه میرن بیرون با دوستاش و اگه که سرد بمونه می رن تو یه بار و خوش می گذرونن از من پرسید تولد نوزده سالگی تو چطور بود یه کم فکر کردم و گفتم یادم نمیاد می دونی مال خیلی وقت پیشه  خندید و گفت آره راست می گی ! پرسید اهل مهمونی گرفتن بودی برای تولدت  گفتم تولد من چون تو سال جدیدمونه معمولا همه سفرن و هیچ وقت نمیشد مهمونی بگیرم. پرسید سال نو تون کیه گفتم هم زمان با بهار واقعی هیجان زده شد و گفت پس نزدیکهههه تولدت ! گفتم نه عزیزم بهار تو اون بالا منظورمه نه این پایین!!

 کلی به وجد اومده بود از این شلم شوروایی و فقط می خندید !!!   



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد