چهارشنبه عصر که از چریتی اومدم بیرون طبق روال این دو ماه اخیر رفتم فروشگاهی که اون نزدیکیه و مدتهاست  میگه داریم می بندیم و حراج کرده مال و اموال را

ولی نمی کنه قیمتها را پایین تر بیاره هر چند وقت که هم فروشگاه زودتر خالی بشه هم من اون سِت جاصابونی را که به  قیمت فعلیش نمی ارزه بخرم و هی هر دفعه نشنوم "می دونید ما داریم می بندیم و همه اجناس باید فروخته بشه و چه و چه ...." 

آره تو این فروشگاه بودم که خواهری زنگ زد، یک رومیزی برداشته بودم که داشتم می رفتم حساب کنم اینه که گفتم من پنج دقیقه دیگه بهت زنگ می زنم که گفت نه من دارم می رم کلاس ، گفتم خوب شب بهت زنگ می زنم گفت نه من شب دارم می رم ایران !!

هیچی دیگه ظرف دو روز تصمیم گرفته بود که بره ایران و تمام 

این عمل برای من زیر چهار ،پنج ماه طول بکشه روزهام شب نمیشه 


یک ساعت پیش مامان زنگ زد ،صداش می خندید 

می گفت کاش تو هم بودی و ....

گفتم فعلا داشته هارو بچسبید و کیف کنید از با هم بودن تا من هم یکی دوسالی فکر کنم ببینم کی دوباره بیام یه سر 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد