سناریوهای این ذهن

پریشب خواب میدیدم عروسیمه 

تو یه جایی مثل کارخونه همه جمع شده بودن که من با لباس عروس اومدم. یه لباس سفید و بلند با این تورهای بلند مدل قدیمی ، با آستینهای بلند.

 پشت لباسم آستری نداشت و تمام مدت مامانم یا نمیدونم کی بود که مجبور بود پشتم راه بیاد !!! 

همه کار رو تعطیل کرده بودن و اومده بودن رو یه سکوی بتنی نشسته بودن که مثلا عروسیه 

داماد رو نمیشناختم !!! فقط می دونستم اون تو خونمون منتظرمه ، حتی یه سکانس دیگه از خواب ! فکر کنم دختر عمه ام بود که گفت سرچ کن اسمش رو ببینیم چه شکلیه و اون موقع بود که فهمیدم اسم و فامیلش رو هم نمی دونم !!

بعد از اون مراسمِ تو کارخونه یه مراسمی هم بود تو یه ساختمون بلند، اون رو بابام برام گرفته بود از ساعت ده صبح تا چهار عصر لابد برای غریبه ترها !!!راضی نبودم از کم و کیف اون مراسم دوم و همش غر میزدم

فکر کنم برای رفتن به این جمع غریبه ترها بود که بالاخره مامان و عمه ام برام یه مانتو مانندی پیدا کردن که بپوشم رو اون لباس عروس با اون وضع اسف بارپشتش! 

یه روپوش سرمه ای طلایی با یه پاپیون خیلی بزرگ جلوش که وقتی تنم کردم باد شد و خوب پوشوندم!

 موهام هنوز رنگ داشت ، یعنی رنگ موها رو سرم بودهنوز زیر تاجم  و یه کمش حتی شره کرده بود رو پیشونیم 

باز انگاری دختر عمه ام بود که گفت نگران نباشم بعد مراسم وقت دارم موهام رو بشورم قبل رفتن به خونه بخت

اضطراب  داشتم همش تو کل مراسم. از پشت لباسم ، از موهای رنگ کردۀ نشسته از اینکه من که عروسی کردم چرا دارم دوباره عروسی می کنم، از اینکه اصلا با این یارو داماد ننشستیم دو کلام حرف بزنیم و خواسته هامون رو به هم بگیم

بعد دیگه اضطراب خیلی زیاد شد وقتی به ذهنم افتاد حالا اگر این بنده خدا بچه بخواد من چیکار کنم ، تو سن چهل سالگی باید بچه بزام آیا !!!



تو خواب یادم نبود چهل و یک ساله ام .....   

نظرات 1 + ارسال نظر
یه دوست چهارشنبه 15 شهریور 1396 ساعت 18:40

خیلی خوب بود. خوب هم موشته بودی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد