بلا نسبت حکایت همون شتره 2

دیروز برای اولین بار تو محل کار زدم زیر گریه

 تا حالا فکر کنم سه چهار باری شده بود که دوست داشتم بشینم زار زار گریه کنم ولی خوب هر بار به طرز ماهرانه ای جلوی خودم رو گرفته بودم 

ولی دیروز نتونستم! خودم هم وقتی داشتم گریه می کردم و می رفتم سمت دستشویی متعجب شده بودم که بابا مگه حالا چی شد که به این روز افتادی که دوباره یاد حکایت اون زبون بسته افتادم و اون کاغذ لعنتی ! 

ظاهرا آل رِدی  به ست پوینتم رسیده بودم و اون اتفاق ( که دوست ندارم الان اینجا بنویسمش ) حکم همون کاغذ آخری رو داشت برام 

خلاصه در دستشویی بودم و بالاخره خودم رو آروم کرده بودم که مسئول ادمین آفیس اومد که ای بابا فراموش کن، خودت رو اذیت نکن ،..... 

(تو پرانتز باید اشاره کنم که سرعت پخش شدن خبر در این سرزمین سرعتی باورنکردنیه یعنی تو می مونی کی ، کِی فرصت کرده خبر رو به گوش بقیه برسونه !!!!)

که باز من ماجرا برام تداعی شد و زدم زیر گریه ! خلاصه در آغوش کشان من رو برد دفتر مدیر که ریلکس کنم !

حالا این ها به کنارچیزی که برام جالب بود برخورد مدیرم بود ، اینقدر ازم معذرت خواهی کرد که واقعا معذب شده بودم و دوست داشتم بگم بس کن تو هم دیگه !!! اون یکی هم اومد پیشم نشست ( چند تا مدیر داریم ما آخه) تا مطمئن بشه خوبم ...

دیگه نتونستم بهشون بگم این اتفاقی که الان افتاد واقعا برای ما خاطره است و جریان اینه که یه شتری بوده بلانسبت و ....... 

  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد