کاشکی همه چی مثل همین خواب بود مثل همین خواب دیشب که از پنجره ای می دیدم مامان و بابا و خواهر و برادرم رو تو یه مهمونی
همین طور که نگاهشون می کردم صاحبخونه متوجه شد که کسی داره توی خونه اش رو نگاه می کنه ، با اشاره از این سر دنیا و از همون پنجره ای که واسطه ای بود با اون ور دنیا حالیش کردم که دارم به خانواده ام نگاه می کنم .
بعدمامان و بابام متوجه شدن و از یه دری اومدن بیرون و رسیدن به این ور دنیا ،به خونۀ من.
به همین راحتی ، به همین شیرینی.
کاش بود از این پنجره های جادویی برای به نظاره نشستنِ خوشی عزیزان وقتی که دوری ازشون .
کاش بود از اون درهای پشتی که به محض لو رفتن دلتنگی باز می شدن و آدمهای این ور دنیارو به چشم به هم زدنی مینداختن تو آغوش آدمهای عزیز اون ور دنیا...