زندگی رو دوست ندارم

از روزهای کاریم خوشم نمیاد و از روزهای تعطیل هم همین طور 

از تنهایی خوشم نمیاد و از بودن و معاشرت با آدمها هم همین طور 

از تو خونه موندن بدم میاد و از بیرون زدن و راه رفتن و .... هم همین طور 

از وقت رو کشتن و هیچ کاری کردن بدم میاد و از کاری کردن هم همین طور

از اینجا موندن و زندگی کردن خوشم نمیاد از برگشتن و اونجا زندگی کردن هم همین طور 

....

خودم رو گم کردم 

کی و کجا و چطورش رو هم می دونم و هم نمی دونم

ولی اینکه کجا و کی و چطور خودم رو پیدا کنم  رو نمی دونم 

این که  اون چیزی که دلم رو ، جونم رو آروم کنه رو چطور پیدا کنم ، نمی دونم 

زندگی رو دوست ندارم 

اصلا اصلا دوست ندارم 

این زندگیِ بی رحمِ بی حساب کتابِ هر کی به هر کی رو دوست ندارم  ....  



نظرات 2 + ارسال نظر
مینا سه‌شنبه 20 مهر 1395 ساعت 23:54

شاید یه وقتهایی آدم اینطوری بشه که البته بهت حق میدم و شرایطت رو تا حدی درک میکنم ولی بازهم مثل همیشه باید صبور باشی و با روزگار کنار بیایی
شاید مهمترین دلیل تحمل شرایط خودت نباشی بلکه بخاطر اونایی که دوستت دارن و تو بخش مهم زندگیشونی باید به روزگار بخندی و سازگار باشی همینطور که تا حالا بودی
این رسم روزگاره خیلی وقتا ما برای خودمون زندگی نمیکنیم
نمیگم درسته ولی یه واقعیته
باید لبخند قشنگت زندگی رو برامون زیبا کنه و مهر و محبتت زیباترین دلخوشیمون باشه
وجودت گوهری گرانبهاست که درخشش و جذابیت بینظیرش همیشه روشنی بخشه

سعی خودم رو می کنم
و ممنون از این همه لطف و محبت

یه دوست سه‌شنبه 20 مهر 1395 ساعت 20:56

ای وای من
این همه اشک رو چه کنم من ؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد