این روزها

چند روز پیش یه پیرمردی رو دیدم که دنبال قاب عکس می گشت ،یه مدت طولانی  مشغول بررسی و این طرف اون طرف کردن قابها بود، بالاخره یکی رو انتخاب کرد. بهم گفت این ظاهرا کوچک ترین قابیه که اینجا هست ولی بازم برای عکس من بزرگه. بهش گفتم یه کاغذ ساده بذار پشت عکست بعد عکس رو بذار روش، این جوری دورش هم قشنگ می شه گفت آره راست می گی این کار رو می کنم و مشغول برانداز کردن عکسش شد.نگاهم افتاد به عکس سیاه سفید تو دستش ،بهش گفتم من این عکسهای قدیمی رو خیلی دوست دارم عکس رو جلوتر آورد تا بتونم خوب نگاهش کنم ، یه زن و مرد مسن با یه مرد جوون تر که البته خیلی هم کم سن و سال نبود با لباس رسمی و کت و شلوار کنار هم ایستاده بودن ، گفتم چقدر قشنگه. اون نفر جوون تر تو عکس رو نشون داد و گفت این منم با پدر و مادرم گفت عکس مال سال هزار و نهصد و پنجاه و یکه ، به این نتیجه رسیدم که باید قابش کنم .

بعد بهم گفت تو بگو که مال کجایی ؟ گفتم ایران ،گفت کشورتون نرفتم ولی خیلی جنوب ترش بودم ، تو عدن تو همین دهه پنجاه که این عکس هم مال اون دوره اس. دیگه نگفتم من بیست ،بیست و پنج سال بعد از این عکس  و سفرتو به نزدیکیهای سرزمین من به دنیا اومدم...

با دقت و حوصله، قاب و عکس رو توی یه کیف پارچه ای گذاشت ،کلاه آفتاب گیرش رو سرش کرد و عصاش رو گرفت دستش و آروم آروم رفت تا عکسش رو قاب بگیره و دست به دست آدمهای توی عکس ، بره تا عمق خاطرات تلخ و شیرین  دهه های دور ... 


هفت مرداد نود و پنج

دیروز  پایان سه ماه آموزشیم بود . فایده دوره آموزشی هم این بود که اگر هر جای دیگه ای  بهم گغتن دوره آموزشی داریم ذوق نکنم و بدونم اصولا آموزشی در کار نیست ،خودت زحمت می کشی ، جون می کنی ،از رو دست این و اون نگاه می کنی و کار رو یاد می گیری هیچ کس نمیاد چیزی رو برات توضیح بده حتی اگر مورد خاصی  پیش نیاد تو نمی دونی که چه موارد بالقوه ای هست که هر آن ممکنه به فعل برسه ولی خوب اگر به فعل رسید ،سوال کنی کمکت می کنن ،همین...

در هر صورت این دوره خود آموزی هم گذشت و فعلا هم که نگفتن جور و پلاست رو جمع کن و برو !!! 

گرچه اصلا با دید کار به این شغل موقت که نمی دونم چند وقت هم به درازا بکشه نگاه نمی کنم و عملکردم رو آنالیز نمی کنم که آیا دارم خوب کارم رو انجام می دم یانه و... ولی فکرش رو نمی کردم از همون روز سوم چهارم اینقدر بار از رو دوش این جماعت بردارم ،خودشون هم احتمالا فکرش رو نمی کردن.

این از این 

و اما امروز هم یک سال و نیم از اومدنمون به این سرزمین گذشت.جالبه امروز دونفر ازم پرسیدن که چند وقته اینجام، یادم نبود بگم امروز دقیقا یک سال و نیم شده،گفتم حدود یک سال و نیم.

حال و حوصله تحلیل و تفسیر هم ندارم به مناسبت این یک سال و نیمه شدن ،فقط اینکه حالم خیلی بهتره از یک سال پیش ،خیلی بهتر .اون حس بد اومدن زیر پوستی که از اینجا داشتم هم رفته با اینکه هنوز هیچ قسمتی از زندگیم باب میلم نیست و مطابق با استانداردهای ذهنیم نشده. 


آخ جون کتاب

بی صبرانه منتظر رسیدن چهار تا کتابی هستم که به دوستم گفتم برام از ایران گرفته و الان ظاهرا همراه وسایل خودش تو باربری هستن برای ارسال .

دو تا کتاب از عباس معروفی و دو تا کتاب از رضا امیرخانی 

-سال بلوا 

-فریدون سه پسر داشت 

-قیدار 

-منِ او 

کلیییی خوشحالم 


یعنی چی ؟؟؟؟؟


جمعه ای یکی از بچه مدرسه ای هایی که میاد به صورت کژوال کار می کنه ازم پرسید تو نیوزلندی هستی ؟ !!!!!

واقعا هنوز یه سری از سوالهای اینارو نمی دونم کجای دلم بذارم و اصلا چه جوری توجیهش کنم !!!!!

رابطه منطقی بین سن و هوش و سوالشون وجود نداره