دیشب خواب می دیدم با یک فاصله کمی از خونه تو همین جا تو نیوزیلند تو یه زمین خیلی بزرگ و باز، یه عالمه آدم از قبایل ماسایی اومدن زندگی می کنن !!!! با همون سبک و سیاق خودشون و من همون طور که در گیر و دار مرتب کردن و چیدن خونه ای بودم که اینجا خریده بودیم و از طرفی همزمان به مامان و بابا و خواهر برادرم کمک می کردم برای مرتب کردن خونه شون که اونها هم اینجا خریده بودن به این فکر می کردم که تا وقت نگذشته باید دوربین رو بردارم و از این قبیله رویاییم که حالا زده و اونا اومدن بیخ گوش من عکس بگیرم.
این وسط کارم هم درست شده بود انگاری تو یه واحدی چیزی ، چون داشتم از روی مدرکی اندازه های خروجی یک سیلو رو حفظ می کردم و می گفتم سه متر، حالا با سی چهل سانت کم و زیاد، میشه دو برابر قد خودت
این ذهن پدرسوخته ببین چطور صبح تا شب منومی پاد و علاقه و خواسته هامو رصد می کنه و بعد اینطوری سناریوهای مسخره می نویسه و شبا می ده به خوردم !!!
قدر این ذهن خلاق رو باید بدونی
هر اتفاقی اول تصویر ذهنی و شک ندارم به زودی همه چیز مطابق این خواب ، زیباتر و دوستداشتنی تر میشه .
در ضمن امشب که خوابیدی ببین من بین اون قبیله ماسایی یا اون دور و اطراف نیستم
نرو تو اون قبایل یهو دیدی خوردنتا ماسایی هایی که پا می شن میان نیوزیلند یهو دیدی از این کارام کردن