خیلی دور ! خیلی نزدیک!!!!


خیلی خیلی کم خوابش رو میدیدم شاید دو یا سه بار ،هیچ رابطه ای نبود بین میزانِ فکر کردن بهش و خوابشو دیدن 

دیشب خوابشو دیدم. اینقدر خوب بود که دوست نداشتم تموم بشه. یه جور خوبی مهربون بود و رفتاراش و اون خندۀ تو صورتش متفاوت بود از خود واقعیش 

یهویی پیدا شده بود انگار و من داشتم همراهش می رفتم و فکر می کردم که من اصلا آمادگی ندارم ، موهام مرتب نیست و ...... و بعد یهو با خودم گفتم من که این حرفهارو ندارم باهاش و اونم که براش مهم نیست ( واین حس راحت بودن که یادم نیست اصلا بود یا نه، چقدر خوشایند بود)....حیف حیف که یادم نمیاد چی می گفتیم فقط لبخندش یادم میاد و اینکه مانتو و یا پالتو یا نمیدونم چی تنم بود که در آوردم و دادم دستش.بعد یادم افتاد مامانم پایین روی یک نیمکت نشسته و منتظرمه .مضطرب شدم و رفتم پایین که ببینم مامانم در چه حالیه و یه وقت نیاد دنبال من. 

برگشتم تو ساختمون. گم شدم. نمیدونستم کدوم طرفی باید برم و کدوم آسانسورو سوار بشم.یه عالم هم آدم بود تو ساختمون ولی ازشون نپرسیدم. مونده بودم سرگردون .....

بیدار شدم ....


 الان که داشتم اینارو مینوشتم یهو یادم افتاد که دیروز انگاری تولدش بود !!!!


نظرات 1 + ارسال نظر
مینا شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 01:20

امیدوارم همیشه خوابهای خوب و لذت بخش ببینی و بهترین و شادترین روزها رو داشته باشی .

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد