روز کریسمس با همسر و بچه های بالا رفتیم یه ساحلی در شمال اوکلند.
اینجا این جور مسیرها حسش شبیه روندن تو جاده های بین شهرهای شماله، گاهی اونقدر میرم تو اون حال و هوا که یهو از دیدن چیزی مثل دیدن عکس جان کی ( جالبه اولین بار بود تو این مدت عکس یه مقام مملکتی رو تو خیابون می دیدم و کاشکی یادم بود نگاه می کردم برای چی گذاشتنش اصلا ) یادم میفته ا اینجا کجاس و ذهنم از جاده های شمال و چالوس و... برمی گرده سر جاش.
این ساحل دیگه تقریبا آخرای حد و مرز اوکلنده و ساحل خلیجیه که اسمش رو نمی دونم یعنی تو نقشه نزده اسمشو ! ولی راه داره به دریای تاسمان.
اسم ساحل هم ساحل پشه است و خداروشکر ما نصیبی نبردیم از وجه تسمیه اسمش تو مسیر هم کلی تاکستان و همین طورمزارع پرورش لاما و گوزن بود.
اینجا اغلب جاده ها شونه خاکی ندارن اینه که نمیشه ماشین رو نگه داشت برای مثلا عکس انداختن.
راه رفتن و بودن تو ساحلی که به جز ما چهار نفر و دو نفر دیگه کسی توش نبود ،کنار یه دریای دور تو یه جزیره دور و قشنگ و راه رفتن بین سنگها و شاخه ها و صدفهایی که تا چند ساعت پیش زیر آب بودن و چند ساعت بعد دوباره زیر آب می رفتن حس خوبی بهم می داد.
بعضی وقتها این دور بودن ، این اون سر دنیا بودن ، این رسیدن به جایی که کلی براش صبر کردم و زحمت کشیدم خیلی بهم می چسبه.
یه قلب کشیدم رو ماسه های ساحل تا ماهی ها رو شریک کنم تو حس خوب اون لحظه و دم غروبی که برگشتن و اون قلب بزرگ کف دریارو دیدن شاید حدس بزنن چند ساعت قبل یه نفری که از چند هزار کیلومتر دورتر ها اومده امروز اینجا تو این ساحل کلی گشته و یاد ماجراهاش افتاده و به یاد همه اونهایی که دوستشون داشته این قلبو کشیده و رفته تا باقی مسیرو با همه بالا پایین هایی که داره ادامه بده ....