هر جمعه حول و حوش ساعت پنجِ عصر آهنگ زنان سربالایی کوچه رو میپیچه و میاد یک خونه بالاتر چند دقیقه ای صبر می کنه و من هم بدو میرم پشت پنجره میایستم و تو همون چند دقیقه با نگاه کردن نقاشیهای روی ماشین ، دختر بچه چهار پنج ساله ای میشم که دم دمای ساعت پنج میدوید پشت پنجره آشپزخونه مینشست و منتظر می موند بستنی فروش محل بیاد و رد بشه و وقتی اجازه نداشت از اون بستنی های کثیف بخره منتظر سهمش از بستنی های تمیز تو یخچالِ خونشون که مامانش درست کرده بودمی موند .
کاشکی برم بهش بگم اینجا بیشتر بمون و بذار منم بیشتر پشت اون پنجره رو به کوچۀ پنج سالگی بمونم و بستنی یخی خونگی و خاطره هارو سر صبر مزه مزه کنم ....