اقیانوس آرام


اقیانوس آرام 

این اسم از بچگی برام بزرگ بود 

دیروز حس خوبی داشت پا به آب این اقیانوس پر عظمت زدن.

آبی ،سرد ؛عمیق ،آرام 


 

روزهای سخت نمیرن ، روزهای سختو باید برد و این واقعیتِ  لعنتی کار آسونی نیست وقتی فقط خودتی و خودت اون هم تو یک موقعیت جدید با یک عالمه مجهول و شرایط ناآشنا .بهترین کار ولی فکر کردن به شیرینی اون روزهایی که این سختیارو بردی ،همین! راه دیگه ای نیست .


مانترای این روزهام


"خوب زندگی کردن رو باید مثل خوب ساز زدن تمرین کرد"

اینو کردم مانترای این روزهام تا آروم آروم تمرین کنم خوب زندگی کردنو. جدا از روزمرگی،بیرون از کلیشه های تعریف شده و مدلهای محدودی که برامون ارائه شده و هدفهایی که نرسیدن بهشون برامون گاهی به دروغ حکم فاجعه پیدا می کنن.زندگی می کنم با یه ترکیب قشنگ از انتخاب و سر سپردن به کائنات.

خدایا ممنون بابت جایی که ایستادم و ممنون بابت فرصتی که بهم دادی برای شناخت هر چه بیشتر خودم ممنون بابت این فرصتی که دادی تا یکبار خودم رو زیر و رو ارزیابی کنم .ممنون بابت اینکه دیروز تو اون لحظه ظاهرا معمولی بهم یادآوری کردی زندگی یعنی همین قهقهۀ از ته دلِ این دختر سبزه بی هیچ ربطی به همه اون چیزهایی که برای خودم اینقدر بزرگش کرده ام....

ممنون...فقط نذار دستمو از دستت بکشم بیرون ،محکم تر بگیرش لطفا 


  

آخر هفته جدید


انگاری دیگه خدا بخواد این قضیه  که آخر هفته باید  از پنجشنبه و جمعه شیفت بشه به شنبه و یکشنبه، تا حد زیادی برای ذهن جا افتاده .  :)


شش ماه !!!


شش ماه گذشت. همین ،چیز بیشتری برای نوشتن ندارم! 

صبح هوا آفتابی بود ،آفتاب شدید و درست حسابی، تو یه لحظه بارون گرفت ، شدید و درست حسابی. بعد هم درست و حسابی  باد گرفت،به تکونهای شدید درختها که نگاه می کردم دوباره آفتاب شد. 

 اصلا همین جمله قبل را که شروع کردم هوا آفتابی بود و الان داره شُر شُر بارون می باره !!!

حال من هم تو همین مایه هاس. گاهی حتی با همین سرعت عوض می شه، از آفتابی به ابری و بارونی و برعکس. 

دلتنگ هیچ چیز نیستم و دلتنگ همه چیزم !الان اگر ممکن بود  حتما در اولین فرصت برای ایران بلیط می گرفتم . ( این بارون هم بند اومد و پرنده ها دارن می خونن!)

دیروز همسر گرامی بهم می گفت خودت حواست نیست ولی به شدت درگیر گذشته ای ،خودت حواست نیست و به شدت خودتو دست کم می گیری

راست می گه ،ولی فقط اینکه حواسم هست ولی انگاری هیچ انرژی نمونده تو تنم برای تغییر وضعیت ،برای تغییر حال و هوا. 

انرژیم بد جوری بابت چیزای بیخود رفته، بابت فقط بیرون نگه داشتن سر از آب  ،بدون لذت بردن از خنکی و لطافتش

می دونم این خیلی بده ولی الان فقط آرزوم اینه که یکی بیاد به جای من شرایطو رو به راه کنه و منو بذاره سر خط .من از نرسیدن خستم ، من از درگیر بودنِ با خود خستم .

چرا رویاهای من بزرگترن از توانم و حتی شاید قابلیتهام؟؟؟چرا رویاهای من حتی با خصوصیات اخلاقیم جفت و جور نیستن ؟!!!!! چرا تکلیف من با خودم ،با خواسته هام ،با سلیقه ام و با راه و روش زندگی روشن نیست؟ !!!!!

همین دیگه ،شش ماه گذشت .....


"چند سالته ؟

وقتی سر حالم شونزده سال ،وقتی خستم بیست و پنج سال !

الان چند سالته ؟

هزار سال "