-
کاملا نو و تازه و جدیده برام
شنبه 17 تیر 1396 22:13
چندین ماه پیش تو یه مهمونی یه خانومی از یک دوره گرافیک که تو کالج انیمیشن اینجا رفته بود می گفت و تعریف می کرد با اینکه هیچ زمینه قبلی نداشته ولی این دوره سه ماهه اینقدر مفید بوده که کارهای گرافیکی یه مجلۀ فارسی که اینجا چاپ میشه رو انجام میداده ، سر در آوردن از کارهای گرافیک برام جالب بوده همیشه ، یه جور کنجکاوی شاید...
-
این صبحهای زیبا
پنجشنبه 15 تیر 1396 23:06
چه کییففی می کنم از این صبح های مه آلود ماه های جون و جولای چقده خوشگلن این صبح های زمستونیِ سبز و زرد و قرو قاطی امروز چند جا خواستم بزنم کنار از منظرۀ تو مسیر عکس بگیرم ولی نکردم اینکارو! این صبحهای مه آلود تعدادشون تو ماه جون و جولای بیشتر از همیشه اس ، حالا باید ببینم تا کی ادامه داره
-
از امروز شروع شد...
پنجشنبه 15 تیر 1396 22:40
امروز به خودم گفتم شیرینی اینکه چیز زیادی از این کارت نمونده رو با تمام وجود مزه مزه کن ، هی تاریخِ زیر مانیتور رو باز کن ، هی روزای باقی مونده رو بشمر و هی کیف کن ، به خصوص ، به خصوص از شمردن و فهمیدنِ کم موندنِ اون روزهای یکشنبه دلت قنج بره... زندگی همین لذتهای ریزه میزه اس که اگه تو دهنت نگهش نداری و فقط قورتش بدی...
-
این یک ماه
پنجشنبه 15 تیر 1396 22:22
خیلی وقته اینجا ننوشتم، بیشتر از یک ماهه. به دو تا نوشته آخر که نگاه می کنم میبینم خوب، این از این ، خواهرم یک هفته شد که رسیده به این سمتِ کره زمین ، و این خیلی خوبه، حالا دیگه هر دو تو یه نیمکره ایم ! جمعه هفته پیش رسیدن و خدارو شکر خیلی راضی و خوشحالن ، فامیلها رفته بودن دنبالشون و صبحونه ای خورده بودن و خوابیده...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 خرداد 1396 21:38
دلم می گیره وقتی به تنها شدن مامان و بابا و برادرم فکر می کنم وقتی که خواهرم هم داره تا کمتر از یک ماه دیگه ازشون دور میشه عصری به مامانم می گفتم این همه دوستهای خوب داری باهاشون بیشتر کن رفت و آمدهات رو ، با فلانی و فلانی و فلانی بیشتر برو و بیا بهش گفتم مطمئن باش مهاجرت اینها حتی یک در صد هم با تجربیات ما وجه اشتراک...
-
و من امروز شاد بودم
پنجشنبه 4 خرداد 1396 22:23
تو این دو سال، تنها خبر خوشی که تهِ تهِ دلم رو از شادی حساابی قلقلک داد خبر اومدن خواهرم بود به استرالیا دیگه مطمئن بودم که منصرف شدن از اومدن و وقتی دیدم که اینطور نبوده و یکی از عزیزترین هام داره اینقدر نزدیک میشه که با دو ساعت پرواز میشه دیدش ،ذوق و هیجانم حد و اندازه نداشت البته این شادی نتونست به همون پررنگی...
-
انگاری داخل گود
سهشنبه 2 خرداد 1396 14:27
چند وقته این رو می خوام این جا بنویسم ،یعنی از همون روزی که متوجه این تغییر حسی شدم. ولی هی ننوشتم و اینه که تاریخ دقیق این تحول احساسی یادم نمیاد ولی تقریبیش اینه که قبل از این بود که دو ساله بشه مهاجرتمون تا قبل از اون ،اینجا هم نوشته بودم ، یه حس عجیبی داشتم همیشه، یه حسی که برای خیلی از مهاجرا انگاری مشترکه و اون...
-
زمستان
سهشنبه 2 خرداد 1396 14:08
و زمستان بدون اینکه به روال طبیعی و یا حتی قرار داد تقویمی کاری داشته باشد در نیوزیلند با منجمد کردن من و البته تمام شبنمهای روی گل و گیاه ها و شیشه ها از دیروز حضور خودش رو اعلام کرد حالا البته روایت هست که آخر هفته هوا گرم میشه دوباره ( اگر درست شنیده باشم اخبار رادیو رو )
-
خیلی چسبید ....
سهشنبه 2 خرداد 1396 14:04
بعضی آدمها هستن که ذاتن باحالن ، مهربونن ،مهم نیست مالِ کجان .البته نه به نظرم اتفاقا مهمه موقعیت جغرافیایی تاثیر میذاره روی خلق و خوی آدمها .هم موقعیت جغرافیایی هم عرف و شرعی که به واسطه اون موقعیت جغرافیایی باهاش در گیرن . حالا هر کی و هر جا ، اون آدمهایی که مال گوشه هایی از دنیا هستن که خونشون گرمه بعضی وقتها...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396 23:22
عصری رفتم برای شام غذای تایلندی بگیرم از کیم تا رفتم تو اومد دم پیشخون و روی یه تیکه کاغذ قبل از اینکه چیزی بگم سفارشم رو نوشت ، گفتم خوب یادت مونده غذای مورد علاقه من کدومه ها ، خندید. بعد پرسید ( با زبانی که فهمیدنش خیلی راحت نیست ) دیروز گل گرفتی ؟ با کلی سوال و جواب فهمیدم روز مادرمنظورشه ، گفتم کی باید برام گل می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 اردیبهشت 1396 15:32
دیروز یادم افتاده بود اوایل که می رفتم چریتی برای کار داوطلبانه ، چقدر سخت بود برام با مردم ارتباط برقرار کردن و حرف زدن یه بار دیگه کلی با خودم کلنجار رفته بودم تا به آدمایی که میومدن اونجا برای خرید، غیر سلام و خداحافظی یه جمله کوتاهم بگم و با کلی این ور ، اون ور کردن بالاخره به یه نفر گفتم خریدای روز مادرت رو کردی...
-
واقعا !!!
شنبه 9 اردیبهشت 1396 14:59
پنجشنبه ، همین پنجشنبۀ 27 آپریل ، دقیقا یک سال شد که دارم می رم سرِ این کار هر جوری حساب می کنم باورم نمیشه یک سال گذشته ، مگه میشه همچین چیزی !!!! یک سال کار کردن تو یه جایی که هیچ ربطی به هیچ چیزِ من نداشت و نداره ، نه به تحصیلم ،نه به علایقم، نه به تجربه های قبلیم نه به روحیه ام .... البته شاید به اون قسمت از روحیه...
-
نان نسبتا خامه ای
شنبه 2 اردیبهشت 1396 12:46
اون روزی رفته بودم برای گشت و گذار و خریدن چندتا چیزی که می خواستم تو یه مرکز خرید که البته تقریبا دور هم هست از خونه. ولی چون رفته بودم که همسر رو هم برسونم سر کارش دیگه همون جا رو که اون نزدیکیا بود انتخاب کردم برای خرید. اینجا هم که هفتاد، هشتاد درصد فروشگاه ها زنجیره ایه ، اینه که هر جا کار داشته باشی یه شعبه تو...
-
یکی نیست بگه آخه چه کار داری به مردم و گوشواره هاشون!!!
شنبه 2 اردیبهشت 1396 11:44
باید اعتراف کنم که من هنوز که هنوزه خیلی خوب دست چپ و راستم رو بلد نیستم و خیلی وقتها یه درنگی لازم دارم برای تشخیص جهت درست !! زیاد هم پیش میاد که دارم به کسی آدرس می دم و در حالی که با تمام قوا دست راستم رو گرفتم هوا و دارم به سمت راست اشاره می کنم به طرف می گم باید بپیچی این طرف ، سمت چپ ! دیگه اوضاع وقتی خرابتر...
-
خوابهای من
شنبه 2 اردیبهشت 1396 11:18
دیشب خواب می دیدم دعوت شدم به یه عروسی هندی مامانم هم بود ، یادم نیست دیگه کیا بودن یه رسمی داشتن این خانواده هندی که یکی یه مروارید یه جای عروس و دوماد قایم می کردن و بعد یه گربه و یه سگ رو میاوردن تا اون مروارید رو پیدا کنه !!!!!! حالا دیگه من نفهمیدم فلسفه این رسم چی بود و اگه گربهه یا سگه اون مروارید رو پیدا می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 فروردین 1396 19:25
امسال یعنی سال نود و شش اولین تولدم بود که سر کار بودم تجربۀ تبریکِ تولد شنیدنِ از همکار رو نداشتم تو همۀ این سالها خوب بود و بهم چسبید. به خصوص یه سری تبریکهای غیر منتظره که روزم رو قشنگ کرد. به رسم اینجا هم کیک و بیسکوییت و شیرینی خریدم و گذاشتم رو میز ناهارخوری تا هر کسی تو برک خودش بخوره و به جون ما دعا کنه !...
-
همین طوری
یکشنبه 6 فروردین 1396 19:16
به یه کشفی در مورد خودم رسیدم که البته تازه هم نیست و اون میل سیری ناپذیرم به یک سری از اقلامه در راس این اقلام هم فکر می کنم می تونم علاقه به ماگ خریدنم رو قرار بدم الان دارم دل دل می کنم برای خریدن یک ماگ سفید با عکس یه دخترِ دلبر که داره چای می خوره و یه بخار خوشگل هم بلند شده از تو لیوان نوشیدنیش ( شایدم چای نباشه...
-
ندانستن عیب است !!!
سهشنبه 1 فروردین 1396 23:17
آقا ما یه سوال داشتیم همیشه یعنی چون شنیده بودیم این آقایونی که گوشواره گوششونه ، روم به دیوار بلهههههه ! سوال شده بود صحت و سقم این مساله برامون ! بعد که اومدیم بلاد کفر زندگی کردیم دچار بهت شدیم که یعنی این همه آدم گوشواره به گوش بله ؟؟؟؟ پس تکلیف اون زن و بچه و اون کانون گرم خانوادگی که هرم گرماش کاملا هم محسوسه چی...
-
اول فروردین سال 96
سهشنبه 1 فروردین 1396 22:21
- اول فروردین سال نود و شش را چگونه گذراندید ؟ - رفتیم امتحان رانندگی دادیم و به سلامتی قبول شدیم :) :) :) هورااااااا سالی که نکوست از همین اول صبحیِ بهارش پیداس..... دفعه قبل بود آقاهه گفت سر تقاطع هزیتیت کردی !! بعد ردم کرد امروز به جبران و برای هزیتیت نکردن ، تو میدون یه جوری رفتم که این دفعه خانومه جیغ زد ، دروغ...
-
به استقبال 96
دوشنبه 30 اسفند 1395 18:49
-دم دمای سال تحویل 96 را چگونه گذراندید ؟ _نشستم یه تغار چیبس سرکه نمکی خوردم بلکم روح و روانم آروم بگیره
-
اینجا 1
دوشنبه 30 اسفند 1395 18:21
میز مدیر طوریه که اصلا به در اشراف نداره ، یعنی اصلا یه پیچ گونه ای هست بین در ورودی و میز مدیر. با این حال هر وقت می رم اتاقش و در می زنم از پشت میزش می گه فلانی بیا تو ... بس که اینجا هیچ کسِ دیگه قبل ورود به اتاق مدیر در نمی زنه کله رو میندازن پایین و الهی به امید تو ، میرن تو
-
در آستانه سال نو
یکشنبه 29 اسفند 1395 19:43
فردا سال تحویله فردا سال نود و پنج تموم میشه سال نود و پنج رو دوست نداشتم فکر کنم سال نود و چهار رو هم که اصلا دوست نداشتم الان اما این صفحه رو باز نکردم که بگم کدوم سال رو دوست داشتم و کدوم رو نه . الان فقط اومدم بنویسم که دلم گرفته ،زیاد هم گرفته . این دور بودن از حال و هوای عید و همه تکاپوهای دوست داشتنیش ، یکهو و...
-
میشه دیگه
چهارشنبه 25 اسفند 1395 19:30
میدونی هوس چی کردم ؟ پاییز باشه ، سرد باشه ، من پشت چراغ قرمزِ تقاطع عباس آباد - وزرا باشم ، از جنوب به شمال ، پشت چراغِ وزرا ، به تبلیغ فیلم های سینما آزادی نگاه کنم و هم زمان به آهنگ قشنگی که داره از رادیو پخش میشه گوش بدم. بعد آروم آروم تو ماشینی که دوستش دارم برم سمت باشگاهم. خوشحال از زود جای پارک پیدا کردن ،...
-
تا دو هفته دیگه
یکشنبه 22 اسفند 1395 14:03
امروز دقیقا چهار ماه شد که ماشین رو خریدیم و طفلی فقط نقشِ مدل داشته تو این چند وقت ! بند و بساطهایی که بود و هر کدوم بنا به دلیلی طول کشید ماجرا رو به درازا کشوند ، ماجرای گرفتن گواهینامۀ بدون قید و شرط رو که بشه بی حضورِ ناظر نشست پشت فرمون. خلاصه کلا یه چند سالیه روند زندگی من رفته به سمت به درازا کشیدن ، من هم که...
-
فعلا که اینطوریه ....
یکشنبه 22 اسفند 1395 13:43
یکی از پررنگ ترین دلایل مهاجرت من دوری از یک مدلهایی از مردم و رفتارها و طرز فکرهاشون بوده ( شاید عجیب به نظر بیاد ولی واقعا همین بوده ) . فرار از مردمی که بارها و بارها ازشون آسیب دیدم ، کم و زیاد و حالا این برام اصلا خوشایند نیست که شونزده هزار کیلومتر فرار کنم ولی باز هم ..... برام اصلا خوشایند نیست که هنوز مجبورم...
-
حالا لزومی هم نداشت بدونی !
سهشنبه 17 اسفند 1395 13:42
اینجا ، این شهر ، چون سرزمین هفتاد و دو ملته ، پرسیدن اینکه کجایی هستی بهانه خوبیه برای سر صحبت باز کردن از من هم زیاد می پرسن ، اینجا هم زیاد تعریف کردم ، ولی من خودم معمولا این سوال رو نمی کنم مگر اینکه بنا به دلایلی خیلی کنجکاو بشم. اون روزی یه آقایی بود که چهره ایرانیی داشت و انگلیسی رو خیلی خوب حرف میزد ولی لهجه...
-
هوسونه !
سهشنبه 17 اسفند 1395 13:18
از موقعی که اومدم اینجا شاید خیلی هوس غذای خاصی رو نکردم یعنی هوس کردما ولی هوس کردنِ ملویی بوده بعد هم اینکه خوب ، خیلی چیزهارو می پزم گه گداری . دائم نه ، گاهی . من از اون دسته آدمهام که معتقدم وقتی مهاجرت کردی و داری یه جای جدید زندگی می کنی نباید چهارچنگولی بچسبی به همه عادتهای قبلیت. باید راه سلیقه ات رو باز...
-
دوست دارم ماشینمو
سهشنبه 3 اسفند 1395 14:48
وای وای وای که چقدر اولین جلسه تمرین رانندگی !!! چسبید. بعد سه سال پشت فرمون ننشستن خیلی خوب بود. اصلا طوری که فکر می کردم و شنیده بودم سخت نبود . این فاصلۀ ایجاد شده بین رانندگی در دو جهت مخالف کمک کرد که هیچ خطایی نداشته باشم تو این سیستمِ برعکس ، جز اینکه فقط مربی تو ارزیابیِ بعد از یک ربع اول گفت می دونم اول اینکه...
-
ای جانم به این منافع نگری
سهشنبه 3 اسفند 1395 13:57
یه دختر خانوم ایرانی که ساکن یک کشور دیگه اس رفته بدون حجاب نشسته پای بساط شطرنج بعد رئیس فدراسیون شطرنج گفته باهاش برخورد میشه چون بحث منافع ملی !!!!! مطرحه نمی دونید چه قدر به خودم می بالم از داشتن چنین مسوولین حساس و مدافعِ تمام قدِ منافع ملی . آدم قند تو دلش آب میشه و نمیدونه چه جوری جلوی اشکای شوقش رو بگیره از...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 بهمن 1395 16:12
امروز سی ام بهمن ،سالگرد فوت مادر بزرگمه . سه سال شد. همین الان که دارم این رو می نویسم یهو چقدرررر دلم گرفت اشکهام داره همین طوری می ریزه تو لیوان چایم که بین من و مانیتوره یاد آخرین باری که خونش بودم افتادم ، یاد اون روز آفتابی خوب و اون ناهار قیمۀ دور همی . من ، خواهرم ، بابا و مادر بزرگم تو این مدتی که اینجام...