- دریا همین پشت است 

در همین نزدیکی 

صبح هنگام ، روی  پنجۀ پاهایت که بایستی ، نگاهت را که از بالای شمعدانی ها پَر بدهی ،آبی  دلربایش را میبینی

ظهر هنگام ،تن ات  را که به گرمیِ  آفتابِ ایوان  بدهی و دستهایت را سایه بانِ نگاهت کنی ،آبی بی رمق شدۀ بی پایانش را میبینی 

شب هنگام ،موهایت را که به نسیم پر از عطر شکوفه های لیمو بسپاری ، چشمک های فانوس دریایی را بر سایه تاریک و رمزآلودش میبینی ...


- نسیم می وزد

آفتاب می درخشد 

زنبورها دور و بر گلهای قرمز شمعدانی می رقصند...


- کفش هایش را در می آورد ،پیراهن گلداربلندش را می پوشد ،سبد حصیری اش را روی دستش  می اندازد 

از کنار گلهای  ادریسیِ صورتی  رنگ حیاط   تا ماسه های داغ ساحلِ اقیانوس راه می رود و آواز می خواند

تا  غروب ،  با امواج و پرنده ها و ابرها می رقصد

خورشید که میخواهد برود پشت آبهای اقیانوس پنهان شود او هم به آب می زند .

می رود ، می رود و می رود تا آن جزیره ، تا آن فانوس دریایی 

پارچۀ گلدوزی شدۀ روی سبد را کنار میزند و صدها ستاره نورانی  از آن بیرون میکشد و می پاشدشان در هوا

 نور نور نور ...



- از دور چشمکهای فانوس دریایی را می بیند ولی هیچ وقت نمیداند برای آن ردِ روشن ، دخترکی هر غروب با یک سبد ستاره  ،با پیراهنِ بلندِ گلدارش به آب می زند... 

 


 

 

 

یک سال پیش این موقع دو روزی بود که ایران بودم 

دو روزی که هنوز چشمم به فضای عجول و خاکستری و سرد و مضطربِ کشورم عادت نکرده بود در برگشتِ دوباره 

دو روزی که متعجب شدم انسان چقدر زود و ناخودآگاه  به همه چی عادت می کند به خصوص به تجربه ها و  رویدادهای خوب ، به سبزی و طراوت ، به هوای پاک ،به چهره های شاد، به انسانهای منظم ...

و الان آیا

دلم برای کشورم تنگ شده ؟ نه 

دلم برای دوستانم تنگ شده ؟  به هیچ عنوان 

دلم برای غذاهای ایرانی تنگ شده ؟ خیر 

دلم برای هوای خنک و بارانیِ پاییز تهران و خیسی و خنکیِ کوچه های تاریک بعد از ظهرهایش تنگ شده ؟ دیگر نه

دلم برای شلوغی و زنده بودن خیابانهایش و هیاهوی تا دیر وقتِ شبهایش تنگ شده ؟ گمان نمی کنم 

دلم برای کسی تنگ شده ؟ هیچ کس 

 دلم برای خانواده ام هم تنگ نشده ؟! آنها کسی نیستند ، جانِ منند .هر روز ، هر دقیقه دلتنگ مادر ، پدر ، برادر و خواهرم هستم

همین چیز خاصی نمی خواستم بنویسم  فقط  یادم افتاد که  یک سال پیش این موقع دو روزی بود که ایران بودم ...