یک سال پیش این موقع دو روزی بود که ایران بودم 

دو روزی که هنوز چشمم به فضای عجول و خاکستری و سرد و مضطربِ کشورم عادت نکرده بود در برگشتِ دوباره 

دو روزی که متعجب شدم انسان چقدر زود و ناخودآگاه  به همه چی عادت می کند به خصوص به تجربه ها و  رویدادهای خوب ، به سبزی و طراوت ، به هوای پاک ،به چهره های شاد، به انسانهای منظم ...

و الان آیا

دلم برای کشورم تنگ شده ؟ نه 

دلم برای دوستانم تنگ شده ؟  به هیچ عنوان 

دلم برای غذاهای ایرانی تنگ شده ؟ خیر 

دلم برای هوای خنک و بارانیِ پاییز تهران و خیسی و خنکیِ کوچه های تاریک بعد از ظهرهایش تنگ شده ؟ دیگر نه

دلم برای شلوغی و زنده بودن خیابانهایش و هیاهوی تا دیر وقتِ شبهایش تنگ شده ؟ گمان نمی کنم 

دلم برای کسی تنگ شده ؟ هیچ کس 

 دلم برای خانواده ام هم تنگ نشده ؟! آنها کسی نیستند ، جانِ منند .هر روز ، هر دقیقه دلتنگ مادر ، پدر ، برادر و خواهرم هستم

همین چیز خاصی نمی خواستم بنویسم  فقط  یادم افتاد که  یک سال پیش این موقع دو روزی بود که ایران بودم ...


نظرات 2 + ارسال نظر
مینا شنبه 17 آذر 1397 ساعت 20:00

از دلتنگی نوشتم ولی دیدم اصلا درست نیست و خیلی خوشحالم که محیط و زندگیت رو باور کردی و دوستش داری
در ضمن بسیار زیبا هم نوشتی

بهت در مورد این نوشته توضیح دادم البته ، تو و مهربونیهات در صدر دلتنگیهای من هستید همیشه

مینا شنبه 17 آذر 1397 ساعت 19:55

روزها خیلی زود میگذرن و ظاهرا چاره ای جز پذیرش و زندگی کردن در لحظه حال نیست .
خوشحالم که روزهای خوبی داری و امیدوارم که خانواده ات هم در آینده نزدیک کنار خودت باشن در محیطی امن و آرام
برات یک دنیا شادی آرزو میکنم

ممنون از لطف همیشگیت ، تو هم در کنار خانواده ،پدر، مادر ، همسر ،خواهرهای گل و مهمتر از همه گل پسرت سلامت و شاد شاد شاد باشین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد