زندگی

در همین چند قدمی ، روی همین ایوان خانه ام پروانه ای متولد شد.

در همین چند قدمی ،روی همین ایوان خانه ام پرنده کوچکی مرد. 


- پیله اش را ندیده بودم ، دیروز ولی لحظه ورودش به این دنیا را دیدم ،لحظه پروانگیش را ،تلاشش برای باز کردن بالهایش را .

 پرواز کرد به دنیای شلوغ و پرخطر و زیبا. رفت که بال بسپارد به نسیم و شاید دل به گلی ....


- صدای ضربه شدید بود ،سراسیمه به سمت ایوان رفتم ،گیج شده بودم و از دیدن بال زدنهایش هراسان. برگشتم کاسه آبی برداشتم، به ایوان رفتم که دیدم آرام گرفت و چشمهای کوچکش بسته شد.رفت ، روحش پرواز کرد از دنیای شلوغ و پرخطر و زیبا.کاش زیاد درد نکشیده باشد آن جثه کوچک و دوست داشتنی... 


حدودا چهار ماه است که شبها خواب راحت ندارم ،طول می کشد تا پس بزنم تمام حسهای منفی تلنبار شده بر ذهن و روحم را.

طول میکشد تا بخوابد حسِ دردِ جراحت غرورم.

طول میکشد که غوغای سرزنشهای خودم به خودم  آرام بگیرد در سرم .

اوایل دلیل این آشفتگی ها و سخت به خواب رفتن ها و پهلو  به پهلو شدن ها ، ناراحتی بود و کمی حس های ناخوشایند دیگر. 

 الان ولی  مدتهاست که دلیل این سخت به خواب رفتن ها ،پهلو به پهلو شدن ها فقط خشم است. 

خشم از اینکه چطور اجازه داده ام کسی در جایی که پای احساساتم در میان بوده به من دروغ بگوید. 

خشم از اینکه چطور بوده رفتارم که کسی اجازه چنین دروغ گفتنی را به خود داده.

خشم به خاطر تمام از خود مایه گذاشتنهایم برای کسی که این قدر خودخواه بوده .

خشم برای تمام غصه خوردنها و اضطرابها و بلا تکلیفی هایم جایی که می توانست نباشد اگر من هم همینقدر خودخواه و بی ملاحظه بودم .

خشم برای اینکه اجازه دادم کسی بیاید آرامشم را بر هم بزند و به محض بر هم خوردن آرامشش دروغ بگوید ( انگار که به کودکی ) و برود.

خشم از باور کردن اشتباهی کسی....

 این خشم باید برود، باید پاک بشود،چرا که نمی خواهم خواب راحت شب هایم را  بیشتر از این حرام خودخواهی آدمها کنم .

خشمم را چگونه باید کم رنگ کنم  وقتی حرف زدن درباره اش  یا خالی کردنش بر روی مُسبِبش برایم میسر نیست؟

می نویسم .

چون همیشه نوشتن ، وزن  و قدرت حس های ناخوشایندم را کم کرده ،این بار هم مینویسم.

می نویسم که شدت این خشمی که به کارم نمی آید را کم کنم ،می نویسم که دیگر شبها آرام بخوابم...

همین