امروز سی ام بهمن ،سالگرد فوت مادر بزرگمه .

سه سال شد.

همین الان که دارم این رو می نویسم یهو چقدرررر دلم گرفت 

اشکهام داره همین طوری می ریزه تو لیوان چایم که بین من و مانیتوره 

یاد آخرین باری که خونش بودم افتادم ، یاد اون روز آفتابی خوب و اون ناهار قیمۀ دور همی . من ، خواهرم ، بابا و مادر بزرگم 

تو این مدتی که اینجام بیشتر از هر کسی خواب اون رو دیدم ، خودم هم تعجب می کنم از این همه خوابش رو دیدن. 

تو یکی از این خوابهای آخر یادمه که رفت از توی کمد دیواریشون که تو خوابم رنگش هنوز همون رنگ آبی زمان بچگی بود، یه دفتر آورد و اومد پهلوی من که روی زمین دراز کشیده بودم دراز کشید و گفت بیا برای سنگ قبرم یه شعر انتخاب کنیم ......

دلم براش تنگ شد ، همین الان و همین لحظه بیشتر از هر موقع دیگه ای تو این سه سال...  


شهر همیشه بارونی

بارونِ لاینقطع، اینجا امریست عادی ، البته انگاری نه توی همه شهرها .

 تو جزیره جنوبی شهرهایی هستن که یه چکه بارون هم گاهی ندارن و دچار خشکسالی میشن.

نمی دونم تا الان هم مثل این بارونهای این یکی دو روز پیش داشتیم یانه ! در هر صورت من ایندفعه بهش دقت کردم و دیدم پریروز از ساعت شش و نیم صبح که بیدار شدم بارون میومد، حالا از چند ساعت قبل شروع شده بود رو نمی دونم ، و این بارون بدون حتی دقیقه ای وقفه ، وا قعا و بی اغراق ، تا ساعت هشت و ربع صبح روز بعد ادامه داشت !! 

بعد چون همون روز صبح من یادم رفته بود در سطل توی حیاط رو ببندم وسیله خوبی شده بود برای برآورد میزان بارش .

 امروز بعد از گذشتن مدت مدیدی از تبخیر به خصوص طی آفتاب شدید امروز، وقتی میزان آب جمع آوری شده رو اندازه گرفتم بیشتر از نود میلیمتر بود!! 

خلاصه خدا  به این علاقه من توجه مبسوطی مبذول کرده و از شهری با میزان بارش 220 میلیمتر سالانه انتقالیم رو گرفته به شهری با بارش 100 میلی متر روزانه . دست گلشم درد نکنه ، بدم نیست. در هر صورت و با همه این تکرار و تکرار و تکرار روزهای بارونی هنوز دوست دارم  روزهای بارونی رو 

فقط یه چیزی که هست اینجا دیگه برای آدمها هوای دو نفره این هواهای بارونی نیست و در عوض اون روزاییه که آفتابِ ظل ، پوست آدم رو می کنه !!


* یه چیز با ربط و بی ربط هم اینکه تو جزیره جنوبی و حتی شاید همه شهرها ( مطمئن نیستم) ، به جز اوکلند آب مجانیه یعنی شهروندان چیزی یه عنوان پول آب نمیدن  ولی اوکلند چرا  

   

این ور آب

چند وقت پیش با دوستی که دقیقا بعد از دو سال مهاجرت برای اولین بار به ایران رفته بود صحبت می کردیم.

چیزهایی که میگفت خیلی جالب بود .

نکتۀ هایلایت تو صحبت هاش این همه تغییری بود که تو همین دو سال تومون اتفاق افتاده و خودمون هم اصلا متوجه اش نیستیم.

تغییری که تو اشتراک گذاشتنش با دیگران به خصوص با یه سری از افرادی که توی وطن هستن خیلی باید دست به عصا بود چون خیلی راحت می تونی متهم بشی به ادا درآوردن و فیلم بازی کردن. ولی خوب ما  داشتیم با هم صحبت می کردیم و هر دو طرف در یه موقعیت مشترک بودیم و احتمال  این سوء برداشت نبود و راحت بودیم در به اشتراک گذاشتن این تجربه .

مثلا این که چقدر  برخوردهای خوب و مودبانۀ اینجا که کاملا عادی شده ، نبودش تو خیلیی موارد در ایران تو ذوق می زنه. 

این نظم ، این آرامش ، این احترام به همدیگر این رانندگی اصولی و قانون مدار ، این مهربونی و دوست بودن با همدیگر و لج و لجبازی نکردن و طلبکار نبودن  ، چیزهای بسیار بسیار مثبتیه که متاسفانه تو کشورمون خیلی کم رنگ شدن .

این دوستمون می گفت شروع حس این تفاوت ها از همون اولین برخورد با کارمندها و مامورین فرودگاه بهت یادآوری میشه و ....

از رانندگی که فریادش بلند بود، می گفت همین دو سال کلی آدم رو ترسو می کنه و واقعا وحشت می کنی از بودن تو خیابونهایی که سالیان سال بهشون عادت داشتی.

کلی صحبت بود و حرف و مثال و تجربه ، ولی خلاصه اینکه آدم به چیزهای خوب بدون اینکه حتی خودش حواسش باشه خیلی خیلی زود عادت می کنه و این واقعا هیچ ربطی ، هیچ ربطی به کلاس گذاشتن و ادا در آوردن و ... نداره .این رو هم برای این می گم که با توجه به اطلاعات ! به دست اومده از فضای مجازی می بینم که چه دید منفیِ وحشتناکی دارن یه تعدادی از هموطنان عزیز نسبت به مهاجرانی که حالا هر کدوم حتما دلیلی داشتن برای ترک وطن و زندگی دور از شهر و دیار خودشون 

 

دلخوشی های من 1

در راستای همین تصمیم کبرایِ اشاره شده در پست قبلی می خوام اینجا همه چیزای کوچک و بزرگی که این روزها طعم خوبی دارن برام و دلخوشی  ریز و کلانم هستن رو  بنویسم .

البته بُعد و وزنشون مهم نیست ، مهم اون حال خوبیه که بهم میدن. 

یعنی شاید اون اتفاق قشنگ بشه ایستادن و نگاه کردن به بارون و گوش دادن به صدای پرنده ها  تو یه هوای محشر تابستونی ،  که اگه بخوام کد بدم برای شبیه سازیِ ذهنی ، میشه جمعِ هوای اواخر مهر با سبزی اردیبهشت ماه  و شور و نشاط پرنده ها در آخر اسفند البته ضربدر یه مضربی که نمی دونم  بگم چند !! 

و اما چند تا چیزی که الان یادم میاد :

یکی از نکات دلچسب گوش دادن به برنامه رادیو فارسی نیوزیلنده که به صورت ضبط شده هفته ای یکبار اون هم یکشنبه صبحها تو صفحه تلگرامشون و یا صفحه فیسبوکشون گذاشته میشه و یکی از ذوقهای من اینه یکشنبه عصر موقع برگشت تو مسیر با لذت به این برنامه حدود یکساعته گوش بدم و از صدای بسیار گرم و اجرای دلچسب مجری و آهنگهای بسیار قشنگ و شادشون لذت ببرم و بی خیال اون قسمتهایی هم می شم که شاید چیز زیادی ندارن برای من.

دو دفعه هم هست که قسمت ورزشیش اینقدر قشنگ و پر انرژی اجرا میشه که من برای اولین بار اخبار ورزشی گوش کردم. 

از وجود این برنامه هم توسط خود مجری برنامه که اتفاقا یه روز تو فروشگاه دیدمشون مطلع شدم .

شما هم اگه خواستید می تونید تو تلگرام به این آدرس برید و به این برنامه گوش بدید  Hap Radio@

از این دست سرگرمی های دوست داشتنی این روزها یکی دیگه جمعه ها بعد از ظهره که کلی ذوق دارم بعدِ یک روز کار و خستگی بیام خونه و کنج کاناپه رو از دست همسر در بیارم و دراز بکشم و برنامه استیج رو نگاه کنم .

 پارسال این برنامه رو نگاه نمی کردم چون قبل خود برنامه در جریان حاشیه هاش قرار گرفته بودم و دیگه دیدنش با توجه به اون همه حاشیۀ شنیده شده برام جذاب نبود. امسال ولی فقط و فقط خود برنامه رو هر جمعه عصر میبینم و حسابی حال می کنم ازدیدنش.

یکی از نکات خوبش هم  این بوده که نتایج و شرکت کننده های حذف شده و مانده تماما طبق سلیقه من بودن تا اینجای کار.

فعلا خواننده های مورد علاقه ام هم اول علیرضا بعد  آرش و نیکیتا هستن و البته گاهی  الهه

نیکیتا رو هم دوست دارم ، اجرای قشنگش باعث شد برم و به سبکی از موسیقی گوش بدم و لذت ببرم که قبلا اصلا سراغش نمی رفتم .

فعلا این دو مورد به ذهنم رسید.

 باز هم می نویسم از این دلخوشیهای من   

خلاصه اینجوریا !

زندگی ،بدون اینکه بخوام از اون مدل شعارهایی بدم که خودم هم خوشم نمیاد ، در کنار همه اتفاقات جور واجور و تلخ و شیرین و سخت و آسونش ، یه چیزهایی داره که شاید خیلی پیش پا افتاده به نظر بیان ولی اگه روشون مکث کنی میبینی که اتفاقا همون ها هستن که دارن یه موقع هایی کامت رو شیرین می کنن. فقط باید روشون مکث کرد ، قبل از بدون فکر بلعیدنشون ، باید یه ذره زیر زبون نگهشون داشت و مزه مزه کرد تا دید اون قدرها هم که به نظر میان ، بی مزه و بی خاصیت نیستن.

 درست مثل اینکه یه لقمه نون و پنیر رو هول هولکی و سر پایی بخوری ، در حالی که تو یه دستت یه لنگه جورابته که بپوشی و تو اون یکی دستت ریملته که تند تند و بی سلیقه بزنی به مژه هات  ( نپرسید پس لقمه رو با کجات گرفتی ؟!!)  ، یا همون رو بذاری تو یه پیش دستی چینی با گل های ریز صورتی  و بشینی با آرامش روی کاناپه و هر گازی از اون رو همراه کنی با یه جرعه از یه چایی خوشرنگ و یک جرعه نگاه از هر چی که دوست داری مثل  نگاه به برگهای خیس درختا ... 

طعم این دوتا لقمه یکی نیست ، زمین تا آسمون فرق می کنه 

اون اتفاق کوچیکها هم همین طوره باید حسشون کرد باید به لذتشون اجازه عرض اندام داد نباید چون کوچیکن تو سرشون زد ! 

من که خیلی وقتها خیلی از اتفاقات خوب اینچنینی در سایه  رویاها و خواسته های خیلی خیلی بزرگم رنگ باختن ، دارم سعی می کنم تمرکز کنم روی هر اتفاقی ( با هر کیفیتی ) که حالم رو ، اوقاتم رو خوب می کنه. دارم سعی می کنم خصوصیات خوبم مثل توجه کردن به نکات ریز دور و برم رو تقویت کنم و در کنار اینها به تفاوتهای اینجا چه طبیعی ، چه اجتماعی بیشتر توجه کنم چون وقتی حواست نیست همه این چیزهای جدید انگاری همیشه بودن و میان و رد میشن و شاید خیلی وقتها متوجه شون هم نشی ، مهم نیست مهم هستن یا نه مهم اینه که برای منِ مشتاق به دیدن چیزهای متفاوت مهمه که نذارم این همه تفاوت دور و برم عادی بشه انگار که تا بوده چنین بوده !