همین طوری

به طرز فجیعی معتاد شده ام به سوشی

تا اونجا که یادمه و بنا بر شنیده ها ( چون خودم تصور اینکه سوشی بخورم رو هم نمی کردم ) تو ایران سوشی غذای ارزونی نبود ولی اینجا جز موارد به صرفه است. حالا شاید تو یه رستوران ژاپنی غذای ارزونی نباشه ،که بنده بی اطلاعم ، ولی در گوشه گوشۀ شهر ( به معنای واقعی ) سوشی با قیمت دونه ای یک دلار تا ماکزیمم یک و نیم دلار موجوده. 

و اما یکی از این سوشی بار های منتخب من درست جاییه که  از اتوبوس پیاده می شم ،صاحبش یک آقای فوق العاده محترم ژاپنیه که زبان انگلیسیش هم خوب نیست. یادمه عین شش ماه پاییز و زمستون هر دفعه که می رفتم ازش سوشی بگیرم تنها شبه جمله ای ! که می گفت این بود که کُلد اوت ساید و من مونده بودم چه بلایی سر  ارتباطات ما میاد وقتی هوا رو به گرمی بره !! که گفتم لابد می گه هات اوت ساید و قضیه این جوری حله.

 اون دفعه می گفت ( حالا چه جوریش بماند !!!) باید یادم بمونه  از کدوم مدلها دوست داری از اونها بیشتر بزنم تا باشه وقتی میای . یا یه بار دیگه هم بهم یه سوپ معروف ژاپنی داد ( که البته خیلی هم مزه هجوی داشت ) خلاصه هر دفعه می بینم  که چه تقلایی می کنه در نبود زبان  برسونه در ازای این مراجعات زیااد متقابلا می خواد کاری بکنه در راستای مشتری مداری .

یه نکته مثبت دیگه که در مورد این آقای با ادب و تمیز و خوش برخورد کشف کردم اینه که یه گربه هم داره که عکسش کنار صندوق رو دیواره ،یه گربه ملوس به اسم کوکامی 

هیچی دیگه موارد دیگه رو هم حتی  اگه می تونستم ندید بگیرم، وجود خانوم یا آقای کوکامی در پشت صحنه ، Koha Sushi رو کرده بهترین سوشی بار اوکلند برای من 


*این عکس رو من نگرفتم ازش ها ،الان که اومدم سرچ کنم ببینم عکس مغازه اش هست یا نه که بذارم اینجا دیدم که اوا عکس خودش هم هست. 

 **داخل هم یه کم با الان فرق می کنه، این عکس مال قبل تره احتمالا 




دنیای واروونه !!

 رانندگی خلاف عادت همیشگی سیستم عصبی :

موقعی که می خواید کمربند ببندید چنگ می زنید یقه اون بنده خدایی رو می گیرید که سمت چپ شما نشسته!!

وقتی می خواید تو آینه نگاه کنید می بینید که ای بابا من چرا دارم به آسمون بیرون نگاه می کنم ( چون سر نا خودآگاه چرخیده سمت راست )

موقع دنده عقب می خواید بچرخید پشت رو ببینید سرتون دلنگی می خوره به پنجره !!!

با سرعت درست و مجاز در حرکت هستید ( 50 کیلومتر در ساعت !!!!) همش منتظرید پشت سری بپیچه جلو و فحش رو بکشه به سر تا پاتون

می خواید ترمز کنید اون پای چپ بی خود و بی جهت حرکت می کنه و شتلق می کوبه رو ترمز دستی  ( آخه اون جا جای ترمز دستیه ؟!!!) و ماشین وسط خیابون در جا قفل میشه و باعث یکی از اون معدود بوق زدنهای مردمان آروم و نایس نیوزیلند میشید.

می خواید راهنما بزنید هی این انگشتان دست چپ حرکت می کنن و توقع دارین صدای تق و توق راهنما بیاد ولی عوضش میبینید شیشه جلو خیس شده !! 

حالا خدا رو شکر چون مدت زیادیه دارید در جهت ترافیکی چپکی اینجا حرکت می کنید، این مورد در ذهن جا افتاده و دیگه خیابونها و میدون رو غلط غلوط و در جهت برعکس نمیرید

ولی به خاطراینکه هنوز خودتون رانندگی نکردین و جای راننده تو نا خودآگاه ذهن هنوز سمت چپه، خیلی پیش میاد که برای کسری از ثانیه دچار بهت میشید که یاااا خدا این سگه چه جوری نشسته پشت فرمون !!!   

کودک نوپا !

امروز ده بهمنه 

دو روزه که دو ساله شدم در این شروع جدید 

 سه روزه که  دوسال شده دوری  از همه عزیزانم 

دو سه روزه که مانترای جدیدی دارم " باید روشن فکر کرد به خصوص در تاریکیها " 

دو سه روزه که آرومم ، گرچه می ترسم که این رو بگم چون این سالها هر بار که این رو گفتم و اتفاقا خدا رو هم بسیار شکر کردم بابتش، بلافاصله اوضاعم زیر و رو شده ، ولی  به هر حال می گم که دو سه روزه به طرز عجیبی آرومم. هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده جز همین آرامش دوست داشتنی که از ته قلبم آرزو می کنم ریشه بگیره تو وجودم، چرا که این روزها به هیچ چیز به اندازه یه جون و روحِ بی دغدغه احتیاج ندارم.

بعد از حالِ خراب آخر و تصمیم برای شروع مقدمات برگشتن ، یادآوری چند تا چیز به طرق مختلف ( حتی خواب دیدن !) و شنیدن فقط یک جمله باعث شد که فراموش کنم فکر برگشتن رو.

اون روزی توی برنامه رادیوییِ همین جا از یه پسر دانشجو در مورد اوضاع و احوال کسانی می پرسید که میشناسه و جواب این بود که "همه اون کسانی که می شناختم و طاقت آوردن الان راضی و خوشحالن " 

حیفم اومد که طاقت نیارم ، حیفم اومد که چند سال بعد بگم اگه طاقت آورده بودم.......

چیز زیادی نمی خوام بنویسم فعلا در شرح حال این هفتصد و سی روز پشت سر ، هر چه بود گذشت ،گو با گذاشتن خط و خشهای زیاد تو وجود و دل. ولی امیدوارم بتونم طوری ادامه بدم که همه اون خراشهای ایجاد شده هم التیام پیدا کنن و خیلی زود هرچی بگردم نتونم اثری ازشون ببینم. 

و اما شیرین ترین اتفاق این دو ساله شدن  فهمیدن این بود که روز رفتنت تو ذهن آن چند نفر بوده ،همون چند نفر که هر کدومشون با فرستادن پیغام دلت رو قرص کردن که تو دل و ذهنشون هستی .....