همین طوری 4


بعضی وفتا آدم حواسش نیست چیزیو که داره در اون لحظه تجربه می کنه و به نظرش هم خیلی عادی میاد یه زمان براش خیلی بعید و دور بوده

یادمه تو روزای اولی که رسیده بودیم اینجا و من فکر می کردم دیدن یه ایرانی تو این کشور چقدر دور از ذهن و بعیده ،با دیدن چینی هایی که عصرها خوشحال و خندون با هم می گفتن و می خندیدن و یا تو یه کافه ای با هم جمع بودن، فکر می کردم چقدر خوبه که ادم تو یه کشور غریبه، دوست و همزبون داشته باشه ،چقدر دلگرمیه و چقدر می تونه خوش بگذره و شرایطو راحت تر کنه و به نظرم میومد این چیزیه که شاید تو این سزرمین دور برای من حالا حالاها پیش نیاد. 

چند شب پیش که با دوست خوبی بعد یه ساعت گپ زدن و بستنی خوردن داشتیم برمی گشتیم خونه یادم افتاد آره این  همون چیزی بود که دلم خیلی می خواست و فکر می کردم که حالا حالاها غیر ممکنه 

یادآوریش یه جورایی مثل همون بستنی شیرین بود

عادی بودن اتفاقات در ظاهر نباید اهمیتشونو از یادمون ببرن ...


    

"بانوی تابستان"

 این نوشته رو تو این وبلاگ  "بانوی تابستان" خوندم خیلی خوشم اومد،دوست داشتم این جا بذارمش:


"دیدی بعضی شبها که به آسمون پر ستاره خیره شدی، بعضی از ستاره ها یه آن، یه دفعه، از یه جایی، بی مقدمه طلوع می کنند و یه کوچولو سوسویی می زنن و تا بیای ردشون رو بگیری محو می شن؟ بعدم اگر بخوای وجودشون رو به کسی اثبات کنی نمی تونی چون نه مدرکی دالِ بر دیدنشون داری و نه حتی خودت اگه دوباره به همون مکان چشم بندازی می تونی ببینیشون ........ سهم تو از حضور اون ستاره ها یه لحظه است، یه دَم، یه آن ....... فاصله ی بین دیدن و ندیدنشون به اندازه ی یه پلک زدنه، کشیدن یه خمیازه ...... بنظرم خیلی چیزها تو این دنیا مصداقِ حکایت همون ستارهاست .... یه حضور، یه چشمک، یه نور، یه وحی و دیگه هیچی ...... حالا اگه اون لحظه ی خاص، بی حوصله باشی و نگاهت رو به آسمون نباشه، یا توی بستر بی خیالیت به خواب ناز فرو رفته باشی یا حتی نسبت به شکار لحظه ها و تجربه ی چیزهای جدید بی تفاوت باشی، شاید از دست دادن اون فرصت تو روند و سیر زندگیت کوچکترین خلالی هم وارد نکنه، اما فقط اونی که طعم شیرین اون لحظه ی ناب رو چشیده، می دونه تو با ندیدنت چه لذتی رو از خودت دریغ کردی"


دوباره !!!!


ته ته دلم دوست دارم از این شهر برم !!! شاید موقت ،شاید تا زمانی که به خود خودم برسم.

دوست دارم یه کار مرتبط پیدا کنم و برم یه جایی که ناشناس تر زندگی کنم !!!!

و هر دو تای اینا یعنی اینکه دلم می خواد برم  تاراناکی 

البته میدونم که اونجا جمعیتش بیست برابر کمتر از این شهر فعلیه !!!!! و احتمالا عصرهای پاییزی و زمستونیش خاکستری تر! 

ولی خوب من دلم نیوزلند خالص تری می خواد خیلی خالص تر !!!!

اگر به امید خدا کارم جور شد و رفتم و اومدم غر زدم که ای وای مُردم از تنهایی، مُردم از دلتنگی.... حق دارید که ....

نه حق ندارید من حق غر زدنو در کنار این خواسته برای خودم محفوظ نگه می دارم :)




همین طوری 3


دیروز یکی تو خیابون با لباس خوابش اومده بود! 

لباس خوابش از این سرتاسری ها بود که یه تیکه می ری توش 

خوب و پوشیده ، فقط اینکه طرح لباسش گورخری بود دوتا گوش داشت و یه دم دراز !


شرح امروز


امروز قرار بود بشینم برای کار اپلای کنم!! زیاد سر حال نبودم (فیزیکی البته) و از صبح نشستم دارم اینجا می نویسم و یه کم هم وبگردی کردم و به بازی کامپیوتریم رسیدم (اعتیاد این روزهای اخیرم) و.... 

این کار پیدا کردن هم شده بزرگ ترین قورباغه این روزهام.قورباغه هایی که شرحشون داده شد چند پست قبلی!

تو این سه روز باقی این پروسه رو به جای خوبی می رسونم ،قوووول می دم