همین طوری 4


بعضی وفتا آدم حواسش نیست چیزیو که داره در اون لحظه تجربه می کنه و به نظرش هم خیلی عادی میاد یه زمان براش خیلی بعید و دور بوده

یادمه تو روزای اولی که رسیده بودیم اینجا و من فکر می کردم دیدن یه ایرانی تو این کشور چقدر دور از ذهن و بعیده ،با دیدن چینی هایی که عصرها خوشحال و خندون با هم می گفتن و می خندیدن و یا تو یه کافه ای با هم جمع بودن، فکر می کردم چقدر خوبه که ادم تو یه کشور غریبه، دوست و همزبون داشته باشه ،چقدر دلگرمیه و چقدر می تونه خوش بگذره و شرایطو راحت تر کنه و به نظرم میومد این چیزیه که شاید تو این سزرمین دور برای من حالا حالاها پیش نیاد. 

چند شب پیش که با دوست خوبی بعد یه ساعت گپ زدن و بستنی خوردن داشتیم برمی گشتیم خونه یادم افتاد آره این  همون چیزی بود که دلم خیلی می خواست و فکر می کردم که حالا حالاها غیر ممکنه 

یادآوریش یه جورایی مثل همون بستنی شیرین بود

عادی بودن اتفاقات در ظاهر نباید اهمیتشونو از یادمون ببرن ...


    

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد