امروز سی ام بهمن ،سالگرد فوت مادر بزرگمه .

سه سال شد.

همین الان که دارم این رو می نویسم یهو چقدرررر دلم گرفت 

اشکهام داره همین طوری می ریزه تو لیوان چایم که بین من و مانیتوره 

یاد آخرین باری که خونش بودم افتادم ، یاد اون روز آفتابی خوب و اون ناهار قیمۀ دور همی . من ، خواهرم ، بابا و مادر بزرگم 

تو این مدتی که اینجام بیشتر از هر کسی خواب اون رو دیدم ، خودم هم تعجب می کنم از این همه خوابش رو دیدن. 

تو یکی از این خوابهای آخر یادمه که رفت از توی کمد دیواریشون که تو خوابم رنگش هنوز همون رنگ آبی زمان بچگی بود، یه دفتر آورد و اومد پهلوی من که روی زمین دراز کشیده بودم دراز کشید و گفت بیا برای سنگ قبرم یه شعر انتخاب کنیم ......

دلم براش تنگ شد ، همین الان و همین لحظه بیشتر از هر موقع دیگه ای تو این سه سال...  


نظرات 2 + ارسال نظر
همنی که کامنتشو تایید نکردی دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت 08:16

مادربزرگا و پدر بزگها وقتی می روند گویی دیگر هیچکس ؛ هیچکس به معنای مطلق کلمه نیست که ادم خودشو براش لوس کنه . که بدونه کسی هست که واقعا از ته دل دوسش داشته باشه .. روحشون شاد ...

ایندفعه تایید کردم
گرچه یادم نیست اونی که تایید نکردم چی بود

یه دوست یکشنبه 1 اسفند 1395 ساعت 06:43

مادر بزرگها مهربونی خاصی دارن، جنس مهربونیشون متفاوته. روح شون قرین آرامش ابدی

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد