- دریا همین پشت است 

در همین نزدیکی 

صبح هنگام ، روی  پنجۀ پاهایت که بایستی ، نگاهت را که از بالای شمعدانی ها پَر بدهی ،آبی  دلربایش را میبینی

ظهر هنگام ،تن ات  را که به گرمیِ  آفتابِ ایوان  بدهی و دستهایت را سایه بانِ نگاهت کنی ،آبی بی رمق شدۀ بی پایانش را میبینی 

شب هنگام ،موهایت را که به نسیم پر از عطر شکوفه های لیمو بسپاری ، چشمک های فانوس دریایی را بر سایه تاریک و رمزآلودش میبینی ...


- نسیم می وزد

آفتاب می درخشد 

زنبورها دور و بر گلهای قرمز شمعدانی می رقصند...


- کفش هایش را در می آورد ،پیراهن گلداربلندش را می پوشد ،سبد حصیری اش را روی دستش  می اندازد 

از کنار گلهای  ادریسیِ صورتی  رنگ حیاط   تا ماسه های داغ ساحلِ اقیانوس راه می رود و آواز می خواند

تا  غروب ،  با امواج و پرنده ها و ابرها می رقصد

خورشید که میخواهد برود پشت آبهای اقیانوس پنهان شود او هم به آب می زند .

می رود ، می رود و می رود تا آن جزیره ، تا آن فانوس دریایی 

پارچۀ گلدوزی شدۀ روی سبد را کنار میزند و صدها ستاره نورانی  از آن بیرون میکشد و می پاشدشان در هوا

 نور نور نور ...



- از دور چشمکهای فانوس دریایی را می بیند ولی هیچ وقت نمیداند برای آن ردِ روشن ، دخترکی هر غروب با یک سبد ستاره  ،با پیراهنِ بلندِ گلدارش به آب می زند... 

 


 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مینا سه‌شنبه 27 آذر 1397 ساعت 19:08

متن بسیار زیباییه
میدونی فکر میکنم دل تو هم مثل دریاست و کدورتها در قعرش ناپدید میشه و آنچه میمونه یه قلب مهربون و ظاهری بسیار آرام و دوستداشتنیه
برات دنیایی زیبا ، صاف و یکرنگ آرزو میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد